سه ماه بعد
امروز هم مثل بقیه روزها داشت سپری میشد .مثل تمام سه ماه گذشته .
تهکوک بعد از خوردن صبحانه شون ،به همراه نامجون راهی مدرسه شدن .تو طول مسیر هیچ کدوم کلامی به زبون نیاورد .
تنها حرف که بینشون رد و بدل شد خداحافظی موقع پیاده شدنشون از ماشین بود .مثل بقیه ی این سه ماه روی صندلی خودشو نشست و نگاهی به جای خالی صندلی جلویی انداختن .
تهیونگ سعی کرده بود با قضیه کنار بیاد اما جونگ کوک هنوز هم که هنوزه با یاداوری اون روز لعنتی دستانش از عصبانیت مشت میشد .
از همون روز لعنتی دنبال فرصتی برای تلافی بود .مثل اینکه امروز دقیقا همون روز بود .روزی که میتونست انتقام اون حرفها رو ازش بگیره و بهش بفهمونه کسی حق بی احترامی به خانوادش رو نداره .
امروز مسابقه ی بین دوتا کلاس سال اخری های مدرسه بود .چی بهتر از اینکه میتونست به بهونه مسابقه حسابش رو برسه و گوشش رو حسابی بپیچونه .
تا به همین الان هم فقط به احترام حرفهای جین و نامجون کاری به کارش نداشت .اما امروز میتونست بهش حد و حدودش رو بفهمونه .
تهیونگ که تا حدودی تونسته بود افکار برادرش رو حدس بزنه نزدیک گوشش زمزمه کرد .
٪کوک ،ازت خواهش میکنم کار احمقانه ای نکنی .یادت نره که ابا ازمون چی خواست .ما باید به انتخاب و تصمیم ابا و بابا احترام بگذاریم.
کوک پوزخندی زد .
/من که کاری بهش ندارم .فقط به فکر برنده شدن کلاسمونم .تو بهتره حواست به بازی خودت باشه .بار اخرت هم باشه که تو کار من دخالت میکنی.
تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد و حواسش رو به معلمشون داد .فقط یکساعت تا شروع مسابقه مونده بود و باید هرجوری شده جلوی برادر خیره سرش رو میگرفت تا کار اشتباهی نکنه .
.
.
.
.
.
.
یک ساعت مثل ابر و باد گذشت و حالا همه ی بچه ها درحال عوض کردن لباسهاشون بودن .به رسم هر سال ،قبل از شروع فصل امتحانات میان سال اول ،مسابقه ای بین کلاسهای سال اخری برگزار میشد .امسال هم به انتخاب و رای دانش اموزان ،قرار بود مسابقه ی والیبال بین دو کلاس برگزار بشه.
کوک بعد از پوشیدن لباس ورزشی بنفشش وارد سالن شد تا بدنش رو گرم کنه .
تهیونگ هم تصمیم گرفت در نزدیک ترین فاصله با کوک بایسته تا هر وقت خواست کاری بکنه جلوش رو بگیره .
با سوت مربی،هر دوازده نفر وارد زمین هاشون شدن .این میان نگاه جونگ کوک فقط به یکنفر خیره بود .
YOU ARE READING
Let go of the past
Randomجیمین ،بتایی که همه تو مدرسه به خاطر فقر و گوشه گیریش ازش متنفرن؛چه اتفاقی میوفته که دو برادر الفا و جذاب مدرسه یهویی تصمیم میگیرن ازش مراقبت کنن و دیگه به کسی اجازه ی شکستن قلبش رو ندن. نامجون،پسر ی که تمام تلاش خودش رو برای نجات زندگی پسر عموش میک...