کوک به جیمین که از درد به خودش میپیچید نزدیک شد .کنارش زانو زد .تازه متوجه خونریزه سرش شده بود ./جیمینا ......صدام رو میشنوی؟
جیمین از شدت درد فقط ناله میکرد و با چشمای بسته التماس کرد .
×کمک کن.....هق....خیلی درد داره ......اییییییی....کمکم کن......اییییییی
/باشه باشه .یکم صبر کن الان با پاپا زنگ میزنم .باشه؟
کوک با وجود ترس زیادی که از واکنش پدراش نسبت به این اتفاق داشت اما باز با ته مونده ی جرعتش به پدرش زنگ زد.
بعد از چند ثانیه با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید و با صدای لرزونی حرف زد .
/پاپا جونی .......هق.....تو رو خدا زود بیا......داره درد میکشه ....هق....
نامجون با استرس زیاد سعی کرد بفهمه دقیقا چی باعث شده پسر شجاع و مغرورش اینطور به گریه بیافته .
-چی شده پسرم؟بهم بگو کجای؟
/پاپا...هق....سرش خونی......هق......بیا .....
-کوک به من گوش کن پسرم.بهم بگو دقیقا کجای.
/خیابان پشت خونه ی جکسون....هق .....زودتر بیا پاپا........
-باشه عزیزم .تو نترس باشه .بابا الان میاد پیشت .نزدیکتم عزیزم.
کوک بدون قطع کردن تماس به پیش جیمین برگشت.
/جیمینا.....هق....الان پاپا میاد.....هق
×خخخخخیلللی درد دارههه....ایییییی......پام.......
/پات ؟الان پاپا ...هق....میاد میریم بیمارستان.....هق .....
کمتر از سه دقیقه دیگه نامجون به ادرسی که کوک داده بود رسید و با دیدن پسرش ماشین رو نگه داشت .پیاده شد و به سمتش دوید .
کوک با دیدن پدرش بلند شد و به سمتش رفت .محکم بغلش کرد و هق میزد.
-کوک چی شده ؟ببینمت پسرم .کجای سرت خونریزی داره ؟
/هق....ممممن نه ...جیمینا ....
با دستش پسرک بتا رو که به خودش میپیچید نشان نامجون داد .
کوک از اغوش پدرش بیرون اومد و نامجون رو به سمت پسر برد .
نامجون کنار جسم نحیفش زانو زد .
-پسرم من رو میبینی ؟
/ااااسمش جیمینه ....
-جییمینی ....صدام رو میشنوی؟
×درد داره .......اییییییییی......هق ......
-باشه عزیزم.میخوام بلندت کنم باشه؟
×نننننه.....پام خخخخیلی درد داره ....هق.......
-باشه عزیزم.حواسم هست .خوب ؟
YOU ARE READING
Let go of the past
Randomجیمین ،بتایی که همه تو مدرسه به خاطر فقر و گوشه گیریش ازش متنفرن؛چه اتفاقی میوفته که دو برادر الفا و جذاب مدرسه یهویی تصمیم میگیرن ازش مراقبت کنن و دیگه به کسی اجازه ی شکستن قلبش رو ندن. نامجون،پسر ی که تمام تلاش خودش رو برای نجات زندگی پسر عموش میک...