7

394 71 20
                                    


کوک به جیمین که از درد به خودش میپیچید نزدیک شد .کنارش زانو زد .تازه متوجه خونریزه سرش شده بود .

/جیمینا ......صدام رو میشنوی؟

جیمین از شدت درد فقط ناله میکرد و با چشمای بسته التماس کرد .

×کمک کن.....هق....خیلی درد داره ......اییییییی....کمکم کن......اییییییی

/باشه باشه .یکم صبر کن الان با پاپا زنگ میزنم .باشه؟

کوک با وجود ترس زیادی که از واکنش پدراش نسبت به این اتفاق داشت اما باز با ته مونده ی جرعتش به پدرش زنگ زد.

بعد از چند ثانیه با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید و با صدای لرزونی حرف زد .

/پاپا جونی .......هق.....تو رو خدا زود بیا......داره درد میکشه ....هق....

نامجون با استرس زیاد سعی کرد بفهمه دقیقا چی باعث شده پسر شجاع و مغرورش اینطور به گریه بیافته .

-چی شده پسرم؟بهم بگو کجای؟

/پاپا...هق....سرش خونی......هق......بیا .....

-کوک به من گوش کن پسرم.بهم بگو دقیقا کجای.

/خیابان پشت خونه ی جکسون....هق .....زودتر بیا پاپا........

-باشه عزیزم .تو نترس باشه .بابا الان میاد پیشت .نزدیکتم عزیزم.

کوک بدون قطع کردن تماس به پیش جیمین برگشت.

/جیمینا.....هق....الان پاپا میاد.....هق

×خخخخخیلللی درد دارههه....ایییییی......پام.......

/پات ؟الان پاپا ...هق....میاد میریم بیمارستان.....هق .....

کمتر از سه دقیقه دیگه نامجون به ادرسی که کوک داده بود رسید و با دیدن پسرش ماشین رو نگه داشت .پیاده شد و به سمتش دوید .

کوک با دیدن پدرش بلند شد و به سمتش رفت .محکم بغلش کرد و هق میزد.

-کوک چی شده ؟ببینمت پسرم .کجای سرت خونریزی داره ؟

/هق....ممممن نه ...جیمینا ....

با دستش پسرک بتا رو که به خودش میپیچید نشان نامجون داد .

کوک از اغوش پدرش بیرون اومد و نامجون رو به سمت پسر برد .

نامجون کنار جسم نحیفش زانو زد .

-پسرم من رو میبینی ؟

/ااااسمش جیمینه ....

-جییمینی ....صدام رو میشنوی؟

×درد داره .......اییییییییی......هق ......

-باشه عزیزم.میخوام بلندت کنم باشه؟

×نننننه.....پام خخخخیلی درد داره ....هق.......

-باشه عزیزم.حواسم هست .خوب ؟

Let go of the pastWhere stories live. Discover now