-چی شده ؟جیمین چیزیش شده ؟
+فقط زنگ بزن به یونگی و بگو زودتر خودش رو برسونه.
نامجون از روی تخت جونگ کوک به ارامی بلند شد .دست جین رو کشید و از اتاق خارج شدن .
وقتی به اندازه ی کافی از اتاق کوک دور شدند ومطمعن شد صداشون به هیچ کس دیگه ای نمیرسه ؛به سمت جین برگشت .
-چی شده جین؟چه خبره ؟
+خخخوب میدونی ...موضوع اینکه که ....اون...اون تا به حال.................
-تا حالا چی؟بگو دیگه داری میترسونیم .
+اون تا به حال تحریک نشده .ممممن نمیدونم الان باید چیکار کنم .سر کوک و ته ته تو بهشون همه چیز رو توضیح دادی.نمیشه الان هم خودت به جیمین توضیح بدی ؟من نمیدونم چی باید بگم بهش .
نامجون دستی به موهاش کشید و نگاه خسته و کلافه اش رو به امگای زیباش داد .
-جین؛این چیزی نیست که من بتونم انجامش بدم.
+چرا اخه ؟مگه به تهکوک قبلا نگفتی؟الان هم به اون بگو .
کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه .
-این بار فرق داره جین؛جیمین یه امگاست .من نمیتونم بهش کمکی بکنم .
+خوب که چی؟مگه امگا بودنش فرقی داره برای تو .
با حرص به جین نزدیکتر شد و با صدایی که به سختی در کنترلش تلاش میکرد غرید :
-چون من به تهیونگ جونگ کوک فقط با حرف زدن توضیح ندادم.من عملی بهشون یاد دادم چیکار کنن.الان انتظار داری برم تو اتاق جیمین و بهش یاد بدم چطور خودش رو از این موضوع راحت کنه؟ها؟ازم میخوای دستم رو بکن تو شلوارشو بهش دست درازی کنم ؟کاری رو بکنم که اون تسوی عوضی تمام این سلها سعی داشت تو مغز اون بچه فرو کنه ؟
جین که تازه متوجه موضوع شده بود با شرمندگی سرش رو توی گردن الفاش مخفی کرد و با تنفس رایحه ی چرم بینظیرش سعی کرد کمی خودش رو ارام کنه .
نامجون دستش رو نوازشوار روی کمر باریک امگای یاسیش حرکت داد .میدونست که الان حسابی ذهنش درگیر شده و کلافه است .برای همین بهش حق میداد که هول کنه و نتونه خودش رو کنترل کنه .
جین با عجز نالید :
+من چطوری اخه بهش توضیح بدم که باید چیکار کنه ؟من از پسش برنمیام جونی.من تا به حال راجب چنین چیزهایی با کسی حرف نزدم .
نامجون با لبخندی شیطنت امیز ،دست ازادش رو به سمت پایین سوق داد و عضو خوابیده ی امگاش رو از روی شلوار خونگیش (ار جیه مدلش)لمس کرد .
-همون اتفاقاتی رو که تو اتاق خودمون تجربه میکنیم رو براش توضیح بده ؛البته با کلی سانسور.بهش راجب حسی که موقع خلاصی از اون شیره ی خوشمزه و خوشبوی وجودت و لذتی که برات داره توضیح بده .از دیدن ستاره ها با پلکهای بسته براش بگو .از اینکه چقدر خوابیدن بعد از خلسه رهایی میچسبه بهش بگو .
YOU ARE READING
Let go of the past
Randomجیمین ،بتایی که همه تو مدرسه به خاطر فقر و گوشه گیریش ازش متنفرن؛چه اتفاقی میوفته که دو برادر الفا و جذاب مدرسه یهویی تصمیم میگیرن ازش مراقبت کنن و دیگه به کسی اجازه ی شکستن قلبش رو ندن. نامجون،پسر ی که تمام تلاش خودش رو برای نجات زندگی پسر عموش میک...