15

436 83 63
                                    

یکماه بعد

بالاخره بعداز چیزی  نزدیک به دو ماه دوری از مدرسه ،امروز دوباره صبح زود بیدار شده بود تا برگرده سر درس و کتابش.

با چک کردن ساعت،از رختخواب گرم نرمش بیرون اومد و بعد از برداشتن حوله ی زردش که پر از جوجه اردک بود ،راهی حموم اتاقش شد .

درسته ؛اتاقش.

یک هفته ای میشد که با اصرار زیاد تونسته بود نامجین رو راضی کنه تا دیگه تو اتاق اونها نخوابه .

البته قبلش فکر میکرد قراره هم اتاقی یکی از برادراش بشه اما نامجونم دور از چشمش تمام این مدت در حال اماده کردن اتاق کناری اتاق خواب خودشون، برای امگای پاستیلی خانوادشون بود .

اتاقی که تو تمش کاملا به اینکه متعلق به یک امگای پسره دقت شده بود .در عین ظرافت و زیبایی ،تو انتخاب وسایل به اینکه صاحب اتاق یک پسر توجه شده بود .

هفته پیش ،همراه با جین واسه اولین بار تو این یکماه ،از خونه خارج شده بود .

جین به بهونه ی اینکه جیمین به عنوان یک امگا به وسایل خواصی نیاز داریه ،تقریبا کل مغازهای سیول رو همراه پسرکش گشته بود .

جین اصرار داشت که جیمین باید خیلی بیشتر از قبل به خودش برسه .برای همین هر چیزی رو که به نظرش نیاز بود براش میخرید .از انواع لوسیون و شامپو گرفته تا کلی عطر و لوازم ارایشی.

جین تو کل این یکماه سعی کرده بود جیمین رو با این واقعیت که یک امگا است رودرو کنه و بهش نکاتی رو که نیازه بدونه گوشزد کنه .

بعد از اینکه حسابی خودش رو با شامپوهای مختلفی که جین براش خریده بود تمیز کرد ،از حموم خارج شد و پشت میز ارایشش نشست .

با حوصله و ارامش ،موهای به رنگ شبش رو خشک کرد و عطر مویی که تهیونگ براش هدیه خریده بود به موهاش زد .

تهیونگ اصرار داشت که بوی اون عطر دقیقا مثل رایحه ی خوده پسره .درست هم میگفت .اون عطر به طور عجیبی همون بوی پاستیل خرسی جیمین رو داشت .

با تموم شدن کارش با موهاش ،سراغ مرطوب کردن بدنش با لوسیون کرد .

تقریبا نیم ساعت طول کشید تا کاملا اماده بشه . با تموم شدن کارش نگاه اخری به خودش تو اینه ی انداخت .به لطف رسیدگی های نامجین تو این مدت ،کمی وزن از دست رفته اش برگشته بود .

با مرتب کردن یقه ی لباس فرمش،کوله اش رو برداشت و از اتاق خارج شد.

با ورودش به اشپز خانه ،با میزی مفصلی از غذاهای مختلف مواجه شد .

کوله اش رو کنار میز گذاشت و به ارومی به سمت جین رفت و از پشت بغلش کرد .

جین که در حال سرخ کردن بیکن ها بود ،با حس کردن رایحه ی پاستیل،لبخندی به لبهاش اومد .

Let go of the pastWhere stories live. Discover now