پشیمونی، یک افسوس بیهودهست؛ این سرگذشته که بزرگترین پشیمونیه هر آدمیه؛ چونکه هربار به این فکر میکنیم که اوضاع میتونست جور دیگهای پیش بره و نرفت.- Charles Dudley Warner.
_______________
بعضیوقتها، رویاها و خوابهامون میتونن کمی عجیب باشن. ممکنه بعد از اینکه از اون خواب یا رویای عجیب بیدار شدیم، یک نفس راحت بکشیم و با خودمون بگیم که خداروشکر که این فقط یک خواب بوده و واقعی نیست و مجبور نیستم دوباره تجربهاش کنم و اون احساسات مزخرف و بد رو دوباره داشته باشم.
ولی بعضیوقتها، یکسری از خوابها هستن که فقط یکبار به سراغ آدم نمیان؛ بلکه چندین و چندبار تکرار میشن.
درست مثل یک فیلم قدیمیِ در حال تکراری که مدام پخش میشه و حتی وقتی که ازش خسته شدین هم تموم نمیشه و شما هم هیچ کنترلی روش ندارین تا بتونین جلوش رو بگیرین.
تهیونگ از وقتهایی که این اتفاق براش میافتاد متنفر بود. باعث میشد بهطرز مسخرهای مضطرب بشه و از دوباره خوابیدن بترسه. میترسید با هربار خوابیدن، دوباره اون کابوسهای عجیب بهسراغش بیان.
همیشه قبل از اینکه کابوسهاش به سراغش بیان، حسشون میکرد. شاید طی پنجسال اخیر، هزاربار همچین موقعیتی رو پشتسر گذاشته بود و برای همین بود که دیگه میدونست کی قراره دوباره اون کابوس لعنتی رو ببینه و خواب به چشمهاش حروم بشه.
معمولا وقتهایی کابوسهاش به سراغش میاومدن که یکروز سخت و طولانی رو سرکار میگذروند یا یادش میرفت شام بخوره یا وقتهایی که چشمهاش از فرط زل زدن به کاغذهای دستنویس و کاریاش، خسته میشد.
اینجور مواقع، وقتی که برمیگشت خونه، اول از همه کفشش رو درمیآورد، کیفش رو دم در میگذاشت و بعد از درآوردن کتش، صورتش رو میشست، دندونهاش رو مسواک میزد و بعد از تعویض لباسهاش، آلارم ساعتش رو تنظیم میکرد و توی تختش دراز میکشید. یک پاش رو از پتو بیرون میانداخت و به دیوار زل میزد. به دقیقه نمیکشید که سنگین شدن پلکهاش رو احساس میکرد، نفسعمیقی میکشید و با نادیده گرفتن سرمایی که بدنش رو به لرزش خفیفی وامیداشت، چشمهاش رو میبست.
با بستن چشمهاش، بلافاصله همهچیز سیاه میشد... بعد سفید، محو و واضح! همهاش همزمان!کابوسش همیشه با نت ملایم و دلنشین گیتار و بیت آروم و آشنای درام بهش خوشآمد میگفت.
بعدش تهیونگ خودش رو جایی میدید که حتی نمیتونست بگه کجاست! کل فضای اطرافش تیره بود و انگار همهچیز داخل یک مه غلیظ فرو رفته بود. تنها چیزی که تهیونگ میتونست ببینه، خودِ احمق و جوونش بود که پشت درام، کنار مردی نشسته بود که آرزو میکرد ایکاش میتونست فراموشش کنه.
YOU ARE READING
Ninety-nine
Fanfiction📣خلاصه: تهیونگ چیزهای زیادی از دانشکدهی حقوق یاد گرفته بود. ۹۹٪ از آموختههاش، اون رو به جایگاه فعلیاش رسونده بودن و به یکی از جوونترین و برجستهترین وکیلهای حال حاضر کشور تبدیلش کرده بودن. شاید از خودتون بپرسید که پس اون ۱٪ باقیمونده چی می...