جونگکوک حس میکرد اگه یکم دیگه ادامه بده و فکش رو منقبض کنه، دندونهاش میشکنه. عجیب بود! اون اصولا آدمی نبود که بخواد موقع سکس عقب بکشه ولی این سکس یک سکسِ عادی نبود، اون واقعا قرار بود با اکسش بخوابه!
هر چهقدر هم تلاش میکرد تا به روی خودش نیاره و اینقدر صحنههای الان رو با قبل مقایسه نکنه، فایدهای نداشت. بدنِ لعنتیاش خیلی خوب بدنِ تهیونگ رو از بَر بود. درست مثل کسی که میره یکجای آشنا و یک دوستِ قدیمی رو که فکر میکرده قرار نیست دوباره ملاقتش کنه رو میبینه.
حتی با اینکه جونگکوک سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره، بدنش این اجازه رو بهش نمیداد و مدام بهش یادآوری میکرد که باید چیکار کنه. اون دقیقا میدونست که باید کجاها رو لمس کنه و کجاها رو ببوسه، میدونست که دقیقا باید چیکار کنه تا تهیونگ لذت ببره و خوشش بیاد و این برای جونگکوک مشکلِ بزرگی بود؛ چونکه برخلافِ گذشته، دلش نمیخواست دیگه تهیونگ از چیزی لذت ببره.
میخواست ایندفعه درد داشته باشه، اونقدری درد داشته باشه که تهیونگ تا ابد یادش بمونه.
حقیقتا، حتی طی اون دوسالی هم که با همدیگه توی رابطه بودن، هیچوقت این پوزیشن رو امتحان نکرده بودن. قبلاها جونگکوک عاشق این بود که موقع سکس و یکیشدنشون، توی صورت تهیونگ نگاه کنه، پشتسرهم لبهاش رو ببوسه و توی گوشش حرفهای عاشقانه بزنه.
قبلاها عاشق این بود که مدام به تهیونگ یادآوری کنه که چهقدر جذاب و خوشگله ولی الان دیگه نه!
الان از قصد تهیونگ رو روی شکمش خوابونده بود و چیزی به جز پشتش رو نمیدید. و این حس رو بهش میداد که انگار داره با یک غریبه میخوابه.
ولی خب... درستش هم همین بود، مگه نه؟ تهیونگ باید براش حکم یک غریبه رو میداشت نه چیزی بیشتر.
پس اشکالی نداشت، اینشکلی میتونست به تهیونگ نشون بده که گذر زمان چه بلایی سرش آورده.
آروم، نفسعمیقی کشید و لوبِ سرد رو روی کمر تهیونگ خالی کرد و نگاه کرد که چطور اون لوب مسیرش رو بهطرف ورودیِ تهیونگ پیدا میکنه و از قصد، تهیونگی رو که مشخص بود با این پوزیشن و این روش راحت نیست رو نادیده گرفت.
تهیونگ درحالی که هنوز صورتش رو به بالش چسبونده بود، هیسی کشید و گفت:- خیلی... خیلی سرده...
جونگکوک دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما جلوی خودش رو گرفت. اگه شش،هفتسال پیش بود، جونگکوک فورا معذرتخواهی میکرد و با جملاتی مثل: "ببخشید عزیزم"، "زودی خوب میشه"، "بیبی یک کوچولو دیگه تحمل کن" سعی میکرد تا تهیونگ رو آروم کنه ولی الان دلیلی برای گفتن این حرفها نداشت. الان اصلا دلش نمیخواست به تهیونگ آسون بگیره.
پس بهجای اینکه جواب تهیونگ رو بده، با دهنش صدایی درآورد و فورا دوتا انگشتش رو وارد ورودی تهیونگ کرد. تهیونگ با حس کردنِ دوتا انگشتِ جونگکوک که بیملاحظه واردش شده بودن، تقریبا جیغ کشید. زانوهاش به لرزش افتاده بودن و فورا چشمهاش پر از اشک شد و به گریه افتاد.
مشخصا، تایمِ زیادی گذشته بود اما جونگکوک ذرهای به این چیزها اهمیت نمیداد و میدونست که تهیونگ هم الان برای صحبت راجع به این چیزها آماده نیست.
جونگکوک، بدون ملاحظه، مدام انگشتهاش رو توی ورودیِ تهیونگ حرکت میداد و تهیونگ از این رفتارهاش ترسیده بود. چشمهاش رو محکم بسته بود و چیزی بهجز سیاهی پشتِ پلکهاش نمیدید. به هقهق افتاده بود و خودش هم نمیدونست دلیلِ اصلیِ گریهاش برای چیه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Ninety-nine
Фанфик📣خلاصه: تهیونگ چیزهای زیادی از دانشکدهی حقوق یاد گرفته بود. ۹۹٪ از آموختههاش، اون رو به جایگاه فعلیاش رسونده بودن و به یکی از جوونترین و برجستهترین وکیلهای حال حاضر کشور تبدیلش کرده بودن. شاید از خودتون بپرسید که پس اون ۱٪ باقیمونده چی می...