خونریزیِ قلبی!

102 26 19
                                    


جونگ‌کوک نمی‌دونست چیزی که دیده یک سوپرایز برای اینه که دوست‌هاش سر‌به‌سرش بذارن و آزادی‌اش رو بهش تبریک بگن یا اینکه واقعاً یک‌جور تهدیده!

- شاید فقط یک اسباب‌بازیه... الان جمعش می‌کنم.

اما همین که خواست جعبه رو از روی میز برداره، تهیونگ محکم مچ دستش رو گرفت و گفت:

- نکن! بهش دست نزن، بذار همین‌جا بمونه.

و بلافاصله به سمت دوربین‌های مداربسته‌ی خونه‌ی جونگ‌کوک رفت تا همه‌چیز رو چک بکنه. خوشبختانه به‌خاطر پرونده‌ی کانگ نَری، با جاهای مختلفِ خونه‌ی جونگ‌کوک آشنا شده بود و می‌دونست که کجاها دوربین نصبه؛ اما چیزی که عجیب بود، این بود که دوربین‌ها از کار افتاده بودن و چیزی رو ضبط نکرده بودن! دوباره به‌طرف آشپزخونه و جایی که جونگ‌کوک ایستاده بود برگشت و گفت:

- به دوست‌هات زنگ بزن، به همگروهی‌ها یا منیجرت. یک مدت رو پیش اون‌ها بمون و باهاشون زندگی کن. منم به پلیس زنگ می‌زنم و گزارش حادثه‌ی امشب رو می‌دم.

جونگ کوک می‌خواست گوشی‌اش رو از توی جیبش در بیاره که یکهو وحشت‌زده سر جاش خشکش زد؛ طوری که انگار یک روح دیده باشه!
تهیونگ که نمی‌دونست جونگ‌کوک چرا این‌طوری داره بهش نگاه می‌کنه پرسید:

- چی شده؟

جونگ‌کوک با ترس به سمت تهیونگ قدم برداشت و با صدایی که می‌لرزید جواب داد:

- م-منظورت چیه که چی شده؟ چه اتفاق فاکی‌ای واسه‌ات افتاده؟

بعد تهیونگ رو بیش‌تر به طرف خودش کشید و زخم روی سرش رو بررسی کرد. بدون فکر، فورا تهیونگ رو بغل کرد و روی اپن نشوند و با عجله به‌طرف کابینتی رفت که جعبه‌ی کمک‌های‌اولیه‌اش داخلش قرار داشت. تهیونگ که از لمسِ نزدیک و حرکات جونگ‌کوک گیج شده بود، با تعجب بهش نگاه کرد و یکهویی احساس کرد که کل دنیا داره واسه‌اش مثل صحنه‌ی اسلو‌موشن جلو می‌ره.
جونگ‌کوک در حالی که هرلحظه داشت رنگ‌پریده‌تر می‌شد، با دستِ لرزونش، پنبه رو به زخم تهیونگ که یک‌طرف صورتش رو قرمز کرده و رد خون تا گردن و لباسش هم ادامه داشت، نزدیک‌ کرد و گفت:

- ب-بیا این‌جا... ب-بذار ز-زخمت رو ببینم‌.

تهیونگ که انگار تازه فهمیده بود فاصله‌ی بینشون چه‌قدر کمه، نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت و گفت:

- م-من خوبم، حتی درد هم ندارم.

- مشخصه که خوب نیستی! بذار زنگ بزنم آمبولانس بیاد، زخمت عمیقه.

تهیونگ خواست مخالفت کنه؛ اما وقتی دست جونگ‌کوک روی صورتش قرار گرفت و با نگرانی نوازشش کرد، سر جاش وا رفت.
جونگ‌کوک هنوز اونجا بود و دست از لمس‌کردنش برنمی‌داشت. اصلا می‌دونست که الان چه جو عجیبی رو بین خودشون بوجود آورده؟
ولی... ولی هنوز هم مثل قبل به‌نظر می‌رسید. هنوز اون زخم کوچولوی خوشگل رو روی گونه‌اش داشت، هنوز خالِ زیرِ لبش پیدا بود و عطر تنش هم هنوز همون بود! ترکیبی از بوی مشک و یک میوه‌ی شیرین.
تهیونگ همیشه عطر تن جونگ‌کوک رو دوست داشت و بی‌اختیار، نفس‌عمیقی کشید تا رایحه‌ی موردعلاقه‌اش رو وارد ریه‌هاش کنه؛ ولی نباید این کار رو می‌کرد، مگه نه؟
جونگ‌کوک با دست‌های لرزونش دوباره زخم روی سر تهیونگ رو پاک کرد و با بغض گفت:

Ninety-nineWo Geschichten leben. Entdecke jetzt