سربروس

831 126 78
                                    

با حضور افتخاری
"سربروس" به عنوان سگ سه‌سر و حیوون خونگی جونگکوک که اونم از دنیای مردگان اینجاست‌.

"خوب گوش کن من باید برم سر کار و نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم، باید تنها تو خونه بمونی. می‌تونی تلویزیون تماشا کنی یا بستنی بخوری، فقط خونه رو مثل حموم به هم نریز." و آماده شد که منزل رو ترک کنه.
تهیونگ روی کاناپه توی حال نشسته بود. پیژامه به پا داشت. تیشرت تنش رو برعکس پوشیده بود و با چشمای درشتش به جونگکوک خیره شده بود. "برگردی؟"
"البته که برمی‌گردم، در خونه رو روی کس دیگه‌ای جز من باز نکن."
تهیونگ قبول کرد و سرشو تکون داد.
"پسر خوب!" لبخند زد و به سمت در خروجی به راه افتاد.

قدم از قدم برنداشته بود که پیچک‌های سبز رنگ به دور دست‌ها و پاهاش پیچیدن. با تعجب به طرف تهیونگ برگشت. مرد با لبای آویزون زیر لب معذرت خواهی کرد و پیچک‌ها ناپدید شدند.
"برمی‌گردم!" اینو گفت و از خونه خارج شد.

همینطور که لباشو گاز می‌گرفت به وضعیتی که توش قرار گرفته بود فکر می‌کرد. 'تو براش فقط حکم یه پرستار موقت رو داری.' عقلش این جمله رو تکرار می‌کرد ولی چیزی در اعماق ذهنش می‌گفت که داستان به این سادگیام نیست.
دکمه طبقه زیرزمین که پارکینگ ماشین‌هاش اونجا قرار داشت رو فشرد و سرشو به دیوار آسانسور تکیه داد.

دائم به این فکر می‌کرد که حالا اون مرد تنهایی بلایی سرش نمیاد؟ درصورتیکه درستش این بود که به این فکر کنه حالا که اونو تنها گذاشته بلایی سر خونه و زندگیش نمیاد؟!
به پارکینگ که رسید الهه آب رو کنار ماشینش دید و اسمشو صدا زد."میهی"
الهه آب خندید و سوئیچ ماشین رو به سمتش پرتاب کرد که جونگکوک هم رو هوا قاپیدش.

"سوئیچتو اون روز تو خونه من جا گذاشته بودی. گفتم برات بیارمش." جواب داد و به سمت جونگ کوک اومد.
"می‌دونی که ۱۰۰ تا ماشین دیگه دارم که اینجا خوابیده."
"ولی فقط یه دونه دوست دختر." دستاشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و سرشو به سینه‌اش تکیه داد. "تو دوست دختر من نیستی، ما فقط با هم می‌خوابیم." شاکیانه جواب داد و آروم دختر رو از از خودش دور کرد. "اینم می‌دونی که علاقه‌ای به لمس شدن و بغل کردن ندارم."

همینطور که به طرف ماشینش می‌رفت دکمه سوئیچ رو فشار داد تا در باز بشه. میهی هم پشت سرش راه افتاد. "ما با هم  سکس داریم. توی همه مهمونی‌ها و دید و بازدیدهای پر سر و صدای فامیل این منم که همراهیت می‌کنم و-"
"بله، و این خاطر اینه که-"
"درسته به خاطر اینه که بین اوناییکه میشناسی کس دیگه‌ای نیست که حاضر باشه این کارا رو برات بکنه و چیز بیشتری ازت نخواد."
دختر خنده خشکی تحویلش داد و سوار ماشین شد.

جونگ کوک همینطور که ماشین رو روشن می‌کرد بی تفاوت پرسید "چته امروز؟ از چی عصبانی هستی؟" "نمی‌دونم! شاید از اینکه بعد از تموم کارایی که برات کردم حتی نمی‌تونم تو رو دوست‌پسر خودم صدا بزنم."
جونگ کوک دم عمیقی گرفت و نفسشو با کلافگی بیرون داد. "هرچی که دلت می‌خواد می‌تونی منو صدا بزنی." گفت و تمرکزشو به جاده داد.
"می‌بینی! تو هیچ اهمیتی نمیدی!"
"باید بدم؟ آخرین باری که چک کردم تو می‌دونستی که من یه عوضی بی‌احساسم!"
"درسته می‌دونم، من فقط- فقط کاش اینجوری نبودی." میهی قسمت آخر جمله‌اش رو آروم زیر لب زمزمه کرد و سرش رو به طرف پنجره برگردوند.

تو منو دیوونه می‌کنی!Where stories live. Discover now