دوزپسرش!

696 132 171
                                    

"پس اینطور! فک کردی دارم می‌خورمش؟"
تهیونگ سر تکون داد.
"و اون ژانگولر بازی که راه انداختی دقیقا برای چی بود؟ برای بیرون کشیدن گوسفند بیچاره از حلقوم گرگ خبیث؟ می‌خواستی میهی رو از چنگ من نجات بدی؟"

مرد سکوت کرد ولی نگاهشو از جونگکوک نگرفت. لحظاتی به همون منوال گذشت و بعد آهسته و خجالت زده چیزی رو زیر لب زمزمه کرد "به جای اون جونگکوک تهیونگ رو بخوری."

"من-" جونگکوک شوکه شده بود و نمی‌دونست چی بگه. بدون اینکه متوجه باشه دهنش عین ماهی باز و بسته می‌شد.
انگار تهیونگ بالاخره کار خودشو کرده بود. زایل کردن عقل خدای جهنم واقعا از هر کسی بر نمی‌اومد!

گل‌های سرخ رز روی موهای مرد شروع به رشد کردند.

"وقتی دستپاچه و خجالت زده می‌شی رنگشون سرخ می‌شه؟ آره؟"
تهیونگ نگاه متعجبشو به جونگکوک داد و دستشو لابه‌لای موهاش فرو برد. وقتی گلبرگای قرمز رو کف دستش دید گونه‌هاش گُر گرفتن و گل انداختن.

جونگکوک مبهوت به مرد خیره شده بود‌. نمی‌تونست اتفاقی که داشت می‌افتاد رو درست هضم کنه.
تهیونگ روش کراش زده بود.
تهیونگ بهش علاقه‌مند شده بود.
بخشی از وجودش با فهمیدن حقیقت، مث خر ذوق مرگ شده بود. انگار مدت‌هاست منتظر این لحظه بوده باشه.

بخشی تاریکتر ولی از درون بهش نهیب می‌زد؛
علاقه؟ کراش؟ این خزعبلات چیه؟
این چرت و پرتا برا تو فیلما و داستاناست. برا آدمیزادا یا جاودانه‌های ساده‌لوح و ابله.
این کلمات و مفاهیم حتی بیانشون هم در شان جونگکوک نیست!
از اون گذشته، استانداردای جونگکوک برای یه رابطه کجا و مردی که رو به روش ایستاده بود کجا!

پس-
پس چرا قلبش به تالاپ تولوپ افتاده بود؟ چرا اون لبای آویزون اینقد بوسیدنی به نظر می‌رسیدن؟
تهیونگ باز داشت با روح و روانش بازی می‌کرد و-
نه، اینجوری نمی‌شه. الانه که قلبش وایسه. این موجود معلومه برا سلامتیش هم ضرر داره! باید از شرش خلاص بشه!

____________

"تهیونگ بخشیده شد!"
تهیونگ با نگاهی ناباورانه، چمدون به دست، پشت در وایساده بود.
"نه، تهیونگ فقط به خیال خودش فکر کرد که بخشیده شده!" جونگکوک به لنگه‌ی در تکیه داده بود و مرد رو برانداز می کرد.

"جونگکوک تهیونگ بیرون بندازی؟"
"درسته! فقط بگو با خرگوشه چیکار کنم؟ می‌خوای با خودت ببریش یا نه؟"
"تودوروکی!"
جونگکوک آهی کشید و جواب داد "خیلی خب، منظورم همون تودوروکیه. با خودت می‌بریش یا پسش بدم به هکاته؟"

تهیونگ ابروهاشو تو هم کشید " مگه من مسخره‌ی باباتم؟"

جونگکوک به سختی جلو خودشو گرفت که نیشش به خنده باز نشه و تموم تلاشش برای یه مکالمه‌ جدی با مرد هدر نره. خدا می‌دونست تهیونگ باز از کی و کجا این حرفا رو یاد گرفته بود.
با همون قیافه عبوس قبلی ادامه داد "تکلیف منو مشخص کن ، بالاخره می‌خوایش یا نمی‌خوایش؟"
تهیونگ با کلافگی نفسشو بیرون داد و نگاهشو به زیر انداخت "تهیونگ نتونست از تودوروکی مراقبت کرد. جونگکوک تودوروکی نگه داشتی."

تو منو دیوونه می‌کنی!Where stories live. Discover now