"مواظب باش، خونهی من گاهی اوقات عجیب غریب و خطرناک میشه!" تا وارد خونه شدند سونمی بهش هشدار داد.
تهیونگ اول منظورش رو نفهمید و متعجب بهش نگاه کرد، ولی چیزی نگذشت که دوزاریش افتاد، چون به محض اینکه دستش رو روی کمد چوبی کنار دیوار قرار داد، صدایی خشن و عصبانی بهش توپید "دست کثیفتو به من نزن!"
شوک زده، با صدای خفیفی نفسشو به داخل کشید و دستش رو کنار برد. با چشمای گردش هاج و واج اینور و اونور رو نگاه میکرد تا ببینه صدا از کجا اومد."اوه! عزیزم، بهشون محل نده، مشغول درست کردن یه طلسم بودم که اشتباهی معجون جانبخش از دستم افتاد و همه جای خونه پخش شد و الان اوضاعمون این شده که میبینی!"
به یکی از صندلیها ضربهای زد و فریادِ "گمشو کنار پیرزن خرفت." توی سالن پیچید. سونمی به تهیونگ نگاه کرد و شونههاشو بالا انداخت "از این اتفاقا زیاد میافته!"هر چند تهیونگ درست نفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی سرشو به علامت تایید تکون داد.
"برو بشین تا من برم برات چای درست کنم. یه چای گرم بهت کمک میکنه آروم بشی!" لبخندی زد و تهیونگ رو تنها گذاشت.مرد مشتاقانه مشغول تماشای اطراف شد. خونه سونمی قطعا به بزرگی خونه جونگکوک نبود ولی میتونستی چیزای عجیب غریبی توش ببینی که همشون برای تهیونگ تازگی داشتند.
کنار سالن یه کاناپه دید و به سمتش رفت. هنوز روش ننشسته بود که با شنیدن صدای غرشی از جاش پرید "کون گندت رو یه جا دیگه پارک کن عوضی!"با ترس آب دهنشو قورت داد و روی زمین نشست. با احتیاط کاناپه رو سیخونک زد و آروم بهش سلام کرد.
"دستتو بکش الدنگ!"
خب انگار بهتر بود فعلاً چیزی نگه و از همونجا که نشسته اطراف رو بررسی کنه. مشغول تماشای وسایل عجیب و غریب خونه بود که نفهمید یهو از کجا سر و کله یه حیوون سیاه کوچولوی پشمالو پیدا شد. حیوون با سرعت پرید تو بغلش و تهیونگ رو غافلگیر کرد. "میو!"بهش لبخند زد و موهای پشت گردنش رو ناز کرد. گربه کوچولو، خرخرکنان، خوشحال و راضی چشماشو بست.
همون موقع سونمی چای به دست وارد شد و با تعجب از تهیون پرسید "ته، چرا روی زمین نشستی؟" لیوان رو روی میز گذاشت و دستش رو روی کاناپه کشید "بیا اینجا بشین."تهیونگ یه نگاه به سونمی کرد و یه نگاه محتاطانه هم به کاناپه انداخت. بعد آروم، همونطور که گربه رو تو بغل گرفته بود، بلند شد و روی کاناپه نشست.
"هیکل بوگندوت رو از-" قبل از اینکه کاناپهی گَندِدماغ بتونه جملهش رو تموم کنه، صدای بشکنِ انگشتهای سونمی به گوش رسید و ماجرا خاتمه پیدا کرد.
"بابت همه اینا خیلی متاسفم!" زن بهش لبخند زد و کنارش نشست. "یه لیوان چای گرم باعث میشه حالت بهتر بشه!" حرف چند دقیقه قبلش رو تکرار کرد، لیوان رو دستش داد و آروم گربه رو ازش گرفت "این فسقلی سرش درد میکنه برا مهمون و مهمونبازی."

YOU ARE READING
تو منو دیوونه میکنی!
Fanficخدای جهان زیرین، جئون جونگکوک که یه مدته ساکن جهان فانی انسانها شده، یه روز با اتفاق غیرمنتظرهای تو خونهش روبهرو میشه. یه مرد غریبه کف آشپزخونهش لم داده و داره بستنی شکلاتیهای مورد علاقهی جونگکوک رو عین انسانهای اولیه غارنشین، با پنجولاش ا...