من از تو متنفر نیستم، فقط ناامید شدم چون که تبدیل به همه چیزهایی شدی که گفتی هرگز بهشون تبدیل نمیشی.
- سئول سال ۲۰۰۵
دستش رو بالا آورد و با آستین یونیفرمش، لبهاش رو پاک کرد. قطره های قرمز خون، روی پارچه سفید رنگ خودنمایی و ضعیف بودنش رو بهش یادآوری میکردن. نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت کمرش قایم کرد تا کسی متوجه خونی بودن آستینش نشه و بعدا یواشکی خودش لباسش رو بشوره.
با قدمهای بی صدا وارد شد و بدون اینکه صدایی تولید کنه وارد اتاقش شد. لباسش رو در آورد و اون رو زیر تختش پرت کرد. با شنیدن صدای پا سرش رو بالا آورد و با جونیونگی که با چشمهای کنجکاوش بهش خیره شده بود، مواجه شد.
چشمهای کشیده جونیونگ که رد کنجکاوی به خوبی ازشون دیده میشد روی گردن جونمیون ثابت شدن، به مرور پایین تر رفتن و به کبودی های روی سینهاش رسیدن و در نهایت روی زخمهای شکمش متوقف شدن.
_ هیونگ؟
_ جونیونگ...
همزمان شروع به صحبت کردن اما هر کدومشون با شنیدن صدای طرف مقابل، از ادامه دادن منصرف شدن و به چشمهای همدیگه خیره شدن. جونمیون لبخندی زد و سعی کرد تا با سرگرم کردن جونیونگ حواسش رو از چیزایی که دیده بود پرت کنه.
_ هی... اینجا رو ببین. جونیونگ؟ میدونستی امروز ساعت هشت تلویزیون فیلم مورد علاقت رو پخش میکنه؟ اینو از دوستم شنیدم.
_ هیونگ.. گردنت... سینهات.. شکمت... چی شده؟ تروخدا بهم بگو.
جونیونگ بدون اینکه کنترلی روی اشکاش داشته باشه به جونمیون التماس میکرد و سعی میکرد با دستاش قطره های مزاحم اشک رو پس بزنه.
روی گردن جونمیون کبودی بود. به شکل یه خط باریک. انگار که کسی با یه نخ نازک اون رو تا حد خفه شدن نگه داشته بود.
روی سینهاش کبودی های زیادی به چشم میخورد. جونمیون همیشه موقع سرفه کردن بخاطر تنگی نفس ناشی از آسمش به سینه اش مشت میزد ولی اون مشتها هیچوقت همچین اثری به جا نمیذاشت. انگار که کسی پاش رو روی سینه جونمیون فشار داده باشه و تا زمانی که کبود بشه به نگه داشتن پاش توی اون نقطه ادامه داده باشه.
و در آخر شکمش... جونیونگ ترسید. از اینکه چه اتفاقی برای هیونگش افتاده و اون هیچوقت قرار نبود بفهمه. قبل از اینکه جونیونگ دهنش رو باز کنه تا سوالهای بیشتری بپرسه، جونمیون اون رو بغل کرد و موهاش رو بوسید. به چشمهاش نگاه کرد و لبخند زد.
_ چیزی نیست جونیونگا. من خوبم. هیونگ خوبه ببین.
نه خوب نبود. جونیونگ سنی نداشت ولی میتونست بفهمه که هیونگش داره بهش دروغ میگه. میدونست که خوب نیست. هیچکس با اون زخمها و کبودیها نمیتونست خوب باشه. جونمیون دانش دروغ میگفت. جونیونگ این رو میدونست. جونیونگ میدونست که اون لبخند واقعی نیست. میدونست که دروغه. جونیونگ میدونست...
YOU ARE READING
𝖲𝗆𝗂𝗅𝖾 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝖽𝖾𝖺𝖽 | 𝖪𝖺𝗂𝗁𝗎𝗇
Fanfiction𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝖲𝗆𝗂𝗅𝖾 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝖽𝖾𝖺𝖽 نام: لبخند مردگان 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖪𝖺𝗂𝗁𝗎𝗇, ... کاپل: کایهون و ... 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖢𝗋𝗂𝗆𝗂𝗇𝖺𝗅, 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝖲𝗆𝗎𝗍, ... ژانر: جنایی، انگست، اسمات و ... 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋𝗌: 𝖬𝗈𝗈𝗇 𝖺𝗇𝖽 𝗅𝗂𝗀𝗁𝗍 نویسن...