بیپ! بیپ! بیپ (بوق ساعت)
همونطور که صدای زنگ نفرت انگیز ساعتم گوشم رو پر میکرد˓ توی بالش ناله کردم.
امروز یکی از مزخرفترین روزها توی زندگی نوجوون هاست، امروز روزی که آزادی از کار جداست. امروز اولین روز مدرسه است.
آره من دراماتیکم. ولی خب که چی؟! من مدرسه رو دوست ندارم. ولی تو میتونی منو سرزنش کنی؟! نشستن کنار دسته ای از احمق ها روی صندلی های سخت و گوش کردن به یه جسد –مثل معلم- واقعاً انتخاب من نیست.
تنها قسمت روشن وضعیت من اینه که امسال آخرین سالیه که تو یه جای وحشتناک به اسم دبیرستان هستم.
من با اکراه خودم رو از تخت بیرون کشیدم و آلارمو خاموش کردم. من به حموم توی اتاق رفتم و یه نگاه به خودم انداختم. موهای بور و بلندم گره خورده بودن، بدن لاغرم با یه لباس پاره پاره پوشیده شده بود وحلقه تیره زیر چشمهام از همیشه تیره تر بود. این اصلاً طوری نیست که بخوام مردم منو ببینن. من یه دوش سریع گرفتم و لباسهامو برای امروز برداشتم. همونطور که داشتم تاپ طرح دارم رو با یه شلوارک جین میپوشیدم بابلیسم رو گرم کردم. موهام به طرز قشنگی فر شده بود.
همونطور که داشتم کاسه Frosted Flakes ام رو میخوردم تلویزیون رو از تو آشپزخونه روشن کردم. میخواستم کانال رو ازاخبار به یه چیز جالبتر عوض کنم ولی یه چیزی چشممو گرفت؛ صورت یه زن تو صفحه تلویزیون که داشت جدیدترین خبر رسوایی رو اعلام میکرد.
" یه معلم انگلیسی که به خاطر داشتن رابطه عاشقانه با یکی از شاگردهاش از مدرسه رفته، بیاین نگاهی بندازیم."
صورت گوینده اخبار از صفحه تلویزیون رفت و دوتا صورت دیگه نشون داده شد. یه مرد مسن تر و یه دختر که به نظر هم سن و سال من بود.
اونا یه کلیپ از مصاحبه ای که اون دوتا داشتن نشون دادن. من داشتم عق میزدم وقنی که اون مرد ،کسی که رتبه دوازدهمین معلم انگلیسی رو داشت، شروع به حرف زدن درباره عشق بازیش با شاگرد هجده سالش کرد.
بعد از اینکه قبول کرد که زن و دوتا بچه اش رو به خاطر اون دختر ترک کرده من تلویزیون رو خاموش کردم. همونطور که کاسه و قاشق رو داخل سینک میذاشتم سرمو تکون دادم. این روزا مشکل مردم چیه؟!
بعد از اینکه برای آخرین بار خودمو تو آینه چک کردم کلیدهامو برداشتم و به سمت ماشینم حرکت کردم. بعد از پنج دقیقه ماشینمو تو پارکینگ دبیرستان پارک کردم؛ دبیرستان بزرگ هولمز چپل. همچنان شناخته شده به عنوان مرگ.
من به دفتر رفتم و برنامم رو گرفتم. من به اون تیکه کاغذ شل و ول نگاه کردم و وقتی اسممو دیدم چندشم شد؛ مَکِنزی میلِر. من ازش متنفرم. این بیش از حد تصوره. من حتی بیشتر گریه کردم وقتی دیدم اولین کلاسم چیه! ریاضی.
YOU ARE READING
The Teacher | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] مکنزی میلر یه دختر نوجوون عادی بود ولی همه ی اینا مربوط به قبل از آشناییش با معلم جدید و جذابش، هری استایلزه. اونا مستقیما وارد یه رابطه شدن که مناسب یه دانش آموز و معلم نبود... آیا احساساتی که نسبت به همدیگه دارن به...