Ch. 7

6.3K 432 184
                                    

این هفته با بیشتر هیجان زده کردن من برای جمعه گذشت. من اینجا بودم و برای چیزای باحالی که پیش رومه تو پوست خودم نمیگنجیدم.

امروز طولانیتر از هر روزی که تا حالا تو مدرسه داشتم به نظر میومد و من فقط میخواستم تموم بشه. من میتونم بگم هری هم هیجان زده بود چون طی کلاس تاریخ همش ساعت رو چک میکرد. وقتی بالاخره کلاس تموم شد من یه نگاه گذرا به معلمم کردم و از مدرسه بیرون دویدم. ما تصمیم گرفتیم قبل از اینکه بخوام دوباره برگردم اینجا برم خونه ولی چیزی که اون نمیدونست این بود که من میخوام آماده بشم و بهترین ظاهرمو داشته باشم. فقط در حد چیزی که اتفاق میوفته... اگه منظورمو بفهمین. این شامل دوش گرفتن، اصلاح، خشک کردن، صاف کردن موهام و جمع کردن وسایل هاست. من کیفمو برای آخر هفته برداشتم. چندتا تاپ، چندتا شلوار راحتی (پیژامه) توش انداختم. ولی دسته بعدی لباس ها منو مجبور به فکر کردن، کرد. من کشو لباس زیرمو باز کردم.

من بی ارزش ترین ایده رو داشتم که چی با خودم ببرم. باید سکسیترین لباس زیرمو ببرم و نشون بدم که تلاش کردم یا لباس زیر برهنه امو بپوشم و طوری نشون بدم که هیچ ایده ای ندارم؟! :|

تصمیم، تصمیم... من تصمیم گرفتم که ست کاملمو بپوشم و یه لباس زیر سکسی هم بردارم. من جمع کردن وسایلم و تلاش کردن برای موقر به نظر رسیدنمو تموم کردم.

من از پله ها پایین رفتم تا با ترسناکترین قسمت هفته روبرو بشم.

مادر و پدرم.

اونا وقتی از آخرین پله پایین اومدم سرشونو برگردوندن و تعجب کرده بودن که چرا من چمدون تو دستم دارم.

"اشکالی نداره که من تا یکشنبه (جمعه ما) خونه کندی بمونم؟! ما اخیرا خیلی بیرون نرفتیم و نیاز به یکم تحرک داریم"

من اینو کاملا اتفاقی گفتم.

پدر و مادرم سرشونو تکون دادن، عادت داشتن که من خونه بهترین دوستم بمونم. من یه بغل سریع بهشون دادم و به سمت در رفتم.

اون آسونتر از چیزی که فکر میکردم بود.

من تا اونجایی که تونستم با بالاترین سرعت رانندگی کردم و نمیخواستم جایی جز آغوش دوست پسرم باشم. (بی ظرفیت) بالاخره من ماشینمو کنار ماشین هری پارک کردم و به سمت در آپارتمانش دویدم. همون لحظه هری در رو باز کرد و من درست تو بغلش افتادم.

"هی عزیزم"

اون همینطور که با یه دستش منو از خودش جدا میکرد تا بتونه بهتر منو ببینه، گفت.

"تو عالی به نظر میرسی"

من به پایین و چیزهایی که پوشیده بودم نگاه کردم. یه بلوز صورتی کمرنگ، ساق وچکمه های چرمی.

"اوه، این؟! من با عجله اینا رو پوشیدم"

من بهش گفتم تا اینکه یه چیز گرم بینیمو پر کرد. یه بوی خیلی خوب از آشپزخونه میومد. هری یه خنده آروم کرد.

The Teacher | CompleteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang