Ch. 4

5.7K 498 142
                                    

"مکنزی ما باید یه چیزی بهت بگیم "

من اونجا ایستادم و منتظر شدم ادامه بده .اون دستمو گرفت و به‌ داخل مدرسه برد. تایلر هم باهامون اومد .

" کنز، کارتر اینو مدت کمیه که میدونه. اون فقط هفته پیش بهم گفت. من میخواستم فوراً بهت بگم ولی نمیدونستم چطوری پس حدس میزنم که مجبورم فقط نشونت بدم"

ابروهام به هم نزدیک شدن. اون راجبه چه کوفتی حرف میزنه ؟! اون بالاخره منو ول کرد و یه کلمه هم نگفت. من داشتم هنوز بهش نگاه میکردم و سعی میکردم حالتش رو بخونم تا وقتی فهمیدم اون به یه چیزی که رو به روشه زل زده.

من سرمو برگردوندم و دوست پسرم - ببخشید دوست پسر قبلیم - رو دیدم که با یک هرزه بود. من احساس کردم اون صدای خفه کردن توی اشکامو شنید چون دهنشو از روی اون دختر برداشت و به من نگاهی انداخت. اون حتی چیزی نگفت و فقط ایستاد اونجا و منتظر بود اتفاقی بیفته. من نمیدونم چرا آسیب دیدم ولی دیده بودم، منظورم اینه که آره دوست پسرم به من خیانت کرد اما من به هرحال دعا میکردم که رابطمون رو تموم کنه. فکر میکنم این حقیقته که بهترین دوستم تو کل دنیا بهم خیانت کرد.. چطور تونست همچین رازی رو ازم مخفی کنه ؟

احساس کردم اشکام روی صورتم جاری شدن، پس برگشتم و به سمت ماشینم دویدم. شنیدم که کندی هم بعد من دوید ولی من بعد از کاری که کرد حتی نمیتونم بهش نگاه کنم. به دویدن ادامه دادم و نمیدونستم کجا میرم چون اشکام دیدم رو تار کرده بودن و بالاخره احساس کردم به یه چیز سفت برخورد کردم و حس کردم دارم میفتم اما دوتا دست منو گرفتن.
بالا رو نگاه کردم و چیزی رو یا بهتره بگم کسی رو که خوردم بهش رو دیدم .

آقای استایلز.

من سوپرایز شدم که وقتی روی پاهام وایستادم اون دستشو از روی کمرم برنداشت..
من هنوزم به شدت داشتم گریه می کردم و اهمیت نداره که چقدر سعی کردم نمی تونستم تمومش کنم..

"حالت خوبه؟!"

اون با نگرانی توی صداش پرسید‌‌..

من نمیتونستم جوابشو بدم چون واقعا نمیدونستم که خوبم یا نه. من اونجا وایستادم و گریه کردم همونطور که معلم تاریخم با گیجی توی چشمام نگاه میکرد.
بعد از چند لحظه آقای استایلز دستشو روی کمرم گذاشت و منو به سمت ماشینش برد.

"توی شرایطی نیستی که رانندگی کنی من میتونم تا خونه برسونمت"

من مخالفت نکردم و بین هق هق هام بهش گفتم که کجا زندگی میکنم و اون به سمت خونه من رفت. اون توی راه ساکت بود، گریه ی زیاد من به اندازه کافی برای جفتمون سروصدا ایجاد کرده بود.

اون جلوی خونه ام پارک کرد. من زیر لب یه ممنون گفتم و از ماشین پیاده شدم..خوشحال بودم که پدر و مادرم هنوز سرکار هستن...

The Teacher | CompleteWhere stories live. Discover now