Ch. 14

2.9K 249 106
                                    

(5 ماه بعد)

وقتی صدای زنگو شنیدم از خیالاتم اومدم بیرون، یه هفته دیگه از مدرسه تموم شد.

زود از جام بلند شدم، به هری نگاه کردم و از مدرسه اومدم بیرون.با عجله رفتم خونه تا برای امشب حاضر بشم.

کیفمو گذاشتم روی تختم و کاغذی که هری تو کلاس بهم دادو بیرون آوردم.

"6ماهگی رابطمون مبارک عزیزم! بعده مدرسه برو خونت، خونه ی من نیا.به مامانت یه چیزایی داده بودم که برای امشب بپوشی، اونو ازش بخواه، ساعت 6:30 میام دنبالت xx"

از اتاقم اومدم بیرون، هیجان زده بودم که ببینم چی برام خریده.لحظه ای که مادرمو دیدم بهم یه کیف داد، حتی لازم نبود ازش بپرسم.

درست داشتم برمیگشتم اتاقم که صدای مادرمو شنیدم.

"برای آخر هفتت کیف حاضر کن عزیزم، هری خواست که این آخر هفته رو باهاش بمونی"

با لبخند کوچیکی بهم گفت.

میدونم دارین به چی فکر میکنین، 'مامانش اجازه میده با یه مردی که از دخترش 5سال بزرگتره بمونه؟' باور کنین چندماه پیش منم فکر نمیکردم همه چیز اینطور پیش بره.چیزای زیادی تو این 5ماه اتفاق افتاد، بذارین بهتون توضیح بدم.هری رابطه ی خوبی با خانوادم داره، حداقل دو روز در هفته برای شام میاد اینجا، با پدر و مادرم تلفنی حرف میزنه، حتی برای تعطیلات با ما میاد ایتالیا.اون از خانوادس، بخاطر طوری که زندگیم پیش میره به خودم لبخند زدم و در اتاقمو باز کردم.

من زود کیفو باز کردم و خیلی هیجان زده بودم.لبام به شکل 'O' دراومد وقتی لباسو دیدم.

من به ساعتم نگاه کردم، ساعت 4 بود.زمان کافی دارم.

یه دوش سریع گرفتم، موهامو کمی فر کردم، فرانسوی بافتمشون.کمی آرایش کردم و از یه جفت گوشواره با دستبند استفاده کردم.قبل اینکه لباسمو تنم کنم سمت کمدم رفتم و برای آخر هفته لباس برداشتم.قسمت لباس زیرام ایستادم، بهترینارو که صورتی کمرنگ بودن برداشتم.دوباره به ساعتم نگاه کردم و فقط نیم ساعت دارم تا هری بیاد.

لباسمو تنم کردم، با یه جفت کفش مورد علاقم کاملش کردم و کمی عطر استفاده کردم.رفتم و روبروی آیینه ی قدیم ایستادم، چشام داشتن از حدقه میزدن بیرون.

برای اولین بار تو زندگیم حس میکنم خیلی خوشگل شدم.

داشتم به اینکه هری چقدر خوبه، و این لباس و همه چیز چقدر عالیه لبخند میزدم.شبمون هنوز شروع نشده و من از الانم خیلی خوشحالم، حس میکنم از خوش شانسترین دخترای جهانم.

کیفمو برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم، و سعی میکردم پامو روی لباسم نذارم.پدر و مادرم روبروی تلویزیون نشسته بودن و وقتی صدای اومدن منو شنیدن برگشتن به من نگاه کردن، میتونم بگم کاملا شوکه شدن.

The Teacher | CompleteWhere stories live. Discover now