Ch. 17

2K 218 31
                                    

به تکه کاغذی که دستم بود با ناباوری خیره شدم.

* کنز عزیز

مدت ها پیش به دختری عاشق شدم.اون فوق العاده بود ولی خیلیا بودن که از رابطه ی ما خوشنود نبودن.اولین باری که جدا شدیم رابطه ی بینمون خیلی قوی بود و خیلی همو دوست داشتیم که جدا بشیم.دوباره به هم برگشتیم و همه چیز برای مدتی خوب پیش میرفت.تا وقتی که روزی مجبور شدم ترکش کنم، برای همیشه.راه دیگه ای نداشتم.سال خیلی خوبی بود و اون هنوزم تنها دختری هست که بهش فکر میکنم.بهش گفته بودم که شاید روزی دوباره همو ببینیم و از اون روز فقط دنبالشم.ولی پیداش نکردم و داشتم ناامید و عصبانی میشدم.من دوباره میخوامش، اونم اینطور حس میکنه؟ اونم میخواد دوباره همو ببینیم؟ 

با عشق فراوان، معلم. *

پ.ن عوض اینکه بهم تو مجله جواب بدی شاید جمعه شب برای شام ساعت 7:30 بیای واسابی.امیدوارم اونجا ببینمت.

نشستم پشته میزم و دهنم از تعجب باز بود.این باید از طرف هری باشه.سوالات و احساسات زیادی تو سرم میچرخیدن.

چطور پیدام کرد؟ بازم نسبت به من حسای قبلیو داره؟ این واقعیه یا من دیوونه شدم؟

سطر آخرو دوباره خوندم، واسابی یکی از بهترین مکان ها برای سوشی خوردنه، از آپارتمان من ده دقیقه فاصله داره.

جمعه شب 7:30

زود به طرف تقویمم برگشتم، البته که جمعه امروزه.

به ساعتم نگاه کردم، 3:30

کارم ساعت 5:30 تموم میشه ولی وقت زیادی برای حاضر شدن ندارم.با آرامش به طرف اتاق رییسم کارن رفتم و دعا میکردم حال و هوای خوبی داشته باشه.

درو باز کردم و خوشحالم که مشغوله تلفن نیست.

"سلام مکنزی، چطور میتونم کمکت کنم؟"

خوبه، انگار حالش خوبه.

"میخواستم بدونم که...یعنی مشکلی نیست اگه امروز کمی زودتر برم؟"

"ساعت چند؟"

"آممم...الان"

کارن لبخند زد.

"قرار داری؟"

شونه هامو تکون دادم، نخواستم بزرگش کنم.

"فکر کنم میشه اسمشو اینطور گذاشت"

خندید. 

"آره، چرا که نه.زمان خوبی داشته باش"

ازش تشکر کردم و زود اومدم بیرون تا هرچه زودتر آماده بشم.

**

بعده حموم جلوی کمدم ایستادم و نمیدونستم چی بپوشم.

من باید بیشتر به این فکر میکردم.

The Teacher | CompleteWhere stories live. Discover now