Ch. 10

4.7K 361 38
                                    

از نگاه مکنزی :

"مکنزی الیزابت میلر!! در اتاقت رو فوراً باز کن"

من صدای فریاد مادرم که پشت در ایستاده بود رو از پشت دیوار اتاقم شنیدم ..

من برای اولین بار بعد از سالها (چند روز ) از تختم بیرون اومدم و خیلی سریع سویشرتم رو‌ پوشیدم تا دستام رو بپوشونم..

همونطور که به سمت در می رفتم ، به تقویمی که روی در اتاقم نصب شده بود نگاهی انداختم..

دوباره دوشنبه بود ، که یعنی من دقیقا یک هفته اس که گرفتار افسردگی شدم..

من در اتاقم رو باز کردم ، و با نگاه های پدر و مادرم مواجه شدم ، من به پایین نگاه کردم و چشمم به دوتا چمدون خورد که زیر پاشون قرار داشت..

"عمه ات مریضه ، ما مجبوریم که برای‌ چند روز به فرانسه بریم و عیادتش کنیم ، لطفا مکنزی ، برو مدرسه ، تو همین الان هم یک هفته اس که غایبی ، تو نمیتونی بیشتر از این از دستش بدی (از درسا عقب بی افتی)"

مادرم گفت و یکی از چمدون ها رو بلند کرد..

"ما باید همین الان حرکت کنیم تا پروازمون رو از دست ندیم."

پدرم قبل از اینکه به من نگاه کنه به مادرم گفت..

"دختر خوبی باش ، باشه؟؟"

من سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و در رو پشت سرشون بستم..

من احتیاج دارم تا از اتاقم بیرون بیام ، من یه یکم هوای تازه احتیاج دارم ، من تصمیم گرفتم که به قولی که به پدر و مادرم دادم عمل کنم و برگردم مدرسه.

من یه دوش سریع گرفتم و لباسام رو پوشیدم.

من میخواستم یه تاپ باز خوشگل بپوشم ، ولی نگاهمو به سمت پایین و دستام انداختم..

حس بدی بهم دست داد وقتی که دیدم چه بلایی سرشون آوردم..

زخم های عمیقی‌که از مچ تا بالای آرنجم رو پوشش داده.

من به جای اون (تاپ) یه لباس آستین بلند برداشتم و تلاش کردم تا همون یه ذره غروری رو هم که داشتم حفظ کنم..

تمام روز تیره و تار بود ، همه ی کسایی که توی مدرسه بودن به من عجیب نگاه میکردن و کنجکاو بودم که توی این مدت چه چیزیو توی مدرسه از دست دادم.

من فقط شونه هام رو بالا انداختم و سعی کردم به اینکه بقیه در موردم چه فکری میکنن اهمیت ندم..

کندی سعی کرد باهام صحبت کنه ، ولی به یه دلایلی من نمیخوام کنار اون باشم ، وقتی که اون به ملاقات من اومد و گفت که هری لیاقت اشک های منو نداره ، من احساس کردم که باید بزنم توی دهنش (احساست کاملا درست بود)

صحبت هری شد .......

زنگ ! زنگ ! زنگ

زنگ مدرسه خورد و به همه فهموند که زمان آخرین استراحتشونه..

The Teacher | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora