Ch. 8

4.6K 388 177
                                    

"خب، تو کجا بودی؟!"

کندی پرسید و دست به سینه وایستاد.

من به ساعتم نگاه کردم و امیدوار بودم کلاس اول زود شروع بشه تا بهونه ای برای تموم کردن مکالمه داشته باشم. از بی شانسی من ده دقیقه تا زنگ اول مونده بود.

"هیچ جا... این فقط یه سوتفاهم بزرگه"

من گفتم وقتی داشتم چشامو ازش میدزدیدم.

"کنزی تو بهترین دوست منی، من میفهمم وقتی دروغ میگی. چرا به من نمیگی؟"

من از خودم پرسیدم، چرا بهش نمیگم، اون همه ی رازامو تو کل زندگیم نگه داشت. من بالاخره آه کشیدم و تسلیم شدم.

"باشه من بهت میگم ولی قسم بخور که به کسی نمیگی"

کنی زود سرشو تکون داد

"قسم میخورم"

من بهش نزدیکتر شدم و مطمئن شدم کسی نمیشنوه.

"من خونه ی آقای استایلز بودم"

اون ابروهاش کج کرد.

"اون کل آخر هفته داشت بهت درس میداد...؟"

"نه...اون یه جورایی دوست پسرمه"

من گفتم و ناراحت بودم که قبلا بهش نگفتم.

من منتظر موندم تا حرف همیشگیشو بگه، ولی اون اینکارو نکرد.

"مطمئنی اون فقط ازت استفاده نمیکنه؟"

من ناراحت شدم که بهترین دوستم همچین چیز بی ادبانه ای گفت. من حس کردم که باید از هری دفاع بکنم.

"من خوبم. اون خیلی خوب و شیرینه و وقتی-"

من جلوی خودمو قبل اینکه بهش بگم چطور ازم خواست صبر کنم و بیشتر درباره ی سکس فکر کنم، گرفتم.

توی سرم من مکالمه رو ادامه دادم، توضیح دادم که چقدر مهربون، چقدر مراقب، چقدر به طرز باور نکردنی سکسی و ناز، چقدر خوش اخلاق هست. تو اون لحظه من متوجه چیزی شدم که خیلی وقته متوجه نشده بودم. من عاشق هری ام. کاملا و به طرز غیر ممکنی عاشق هری.

من تصمیم گرفتم که امروز روز عالی برای اینکه به هری بگم، یه راهی برای تشکر بخاطر آخر هفته.

من همه ی چیزایی که تو سرم میگذشتو به کندی نگفتم ولی خواستم یه چیز کوچیکی رو بدونه

"من دوسش دارم"

قبل اینکه بتونه چیزی بگه زنگ خورد و به ما فهموند که کلاس شروع شد. وقتی روزم داشت میگذشت من فقط به اینکه بهش چی بگم و چطور عشقمو توصیف کنم فکر میکردم. من و کندی زیاد حرف نزدیم و هر دو تو فکرای خودمون بودیم. من نمیتونستم صبر کنم تا هریو ببینم و وقتی وقت ناهار قبل کلاس تاریخ تموم شد با تمام سرعت به سمته کلاس تاریخم رفتم.

The Teacher | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora