Ch. 18

5K 335 251
                                    

6 ماه بعد

"هری!"

من داد زدم و حالم از کثیفی اینجا بهم خورد.

ما الان مدتی که داریم دعوا میکنیم-انقدر طولانی که حتی یادم نیست سره چی.من تصمیم گرفتم بذارم کمی حالمون خوب بشه و برم اتاقمون ولی با دسته ی بزرگی از لباسای کثیف روبرو شدم.

من صدای پاهاشو شنیدم که نزدیکتر شدن و اومد اتاق.

"اینبار چی شده؟"

با عصبانیت زیادی تو صداش گفت.

"چرا نمیتونی لباساتو بذاری تو سبد؟ برای همین یکی خریدم"

"بعضی وقتا طوری رفتار میکنی که انگار مامانمی نه دوست دخترم، مجبور نیستی یه جنده باشی"

نمیتونم باور کنم که بهم چی گفت.به در اشاره کردم

"برو بیرون!"

هری داشت موهاشو میکشید، واقعا عصبانیه

"نمیتونی منو از آپارتمان خودم بیرون کنی"

"آپارتمان منم هست چون تو اصرار کردی که بیام اینجا زندگی کنم"

من از دعوا خسته شدم دیگه، کیفمو برداشتم و و از اتاقمون رفتم بیرون.

رفتم سمته در ورودی و برگشتم به هری نگاه کردم.

"من میرم!"

شنیدم که چیزی داد زد وقتی درو محکم بستم.زود رفتم سمته آسانسور و وقتی به لابی رسیدم متوجه شدم هری از پله ها با سرعت میاد پایین.

هرچقدر میتونستم تند راه رفتم، نمیخوام باهاش حرف بزنم، میخوام کمی تنها باشم، به زمان نیاز دارم.

رفتم بیرون و داشتم از خیابون رد میشدم که شنیدم هری داد میزنه

"کنز!"

برگشتم سمتش ولی قبل اینکه بتونم ببینمش همه چیز سیاه شد.

**

اطراف لندن راه میرفتم و سعی میکردم به هری فکر نکنم.یک مایل از آپارتمانمون فاصله داشتم که متوجه شدم هوا داره تاریک میشه.به سمته خونه حرکت کردم و داشتم فکر میکردم چی به دوست پسرم بگم.اولینباریه که اینطور دعوا میکنیم اونم سره چیزه خیلی کوچیکی، واقعا دیوونه ام.

بعد یک ساعت و نیم لابی آپارتمان بودم.فقط میخوام با هری باشم، بغلش.صدای قلبشو بشنوم.رفتم سمته در خونه.

متوجه شدم هری اتاقمونه، رفتم اونجا.

"هری خیلی معذرت میخوام، بیا دیگه اصلا..."

حرفمو قطع کردم وقتی دیدم رو تختمون چه خبره.

هری با یه دختره دیگه بود.

من الان باید دردو حس کنم، خجالت، نفرت ولی جالبش اینکه حسی ندارم.هیچی حس نمیکنم.
و یهویی دیگه چیزی ندیدم، همه چیز تاریک بود و بازوم خیلی درد میکرد.

The Teacher | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora