" كاملا فراموش كرده بودم ، اين جمعه جلسه ي اوليا مربيانه ، پدر و مادرت قراره اونجا باشن؟؟ من واقعا دلم ميخواد باهاشون آشنا بشم!! "
هرى كاملا يخ زده بود ، ولى بعد از چند لحظه به حالت هميشگيش برگشت ، اون به من نگاه كرد و دنبال يه چيزى براى گفتن ميگشت.
اون بلاخره به سمت مادرم برگشت و بهترين لبخندى كه ميتونست بزنه رو بهش زد.
"ياپ ، اونا حتما ميان "
اون يبار ديگه خدافظي كرد و به سمت پياده رو جايى كه ماشينش پارك شده بود رفت.
با سرعت به سمت اتاقم دوييدم و دنبال يه راه براى خلاص كردن خودمون از اين وضعيت وحشتناك ميگشتم. تلفنم رو برداشتم و به هرى تكست دادم.
" از مغز باهوش معلميت استفاده كن و يه نقشه بكش!! xx "
توى اتاق با قدم هاى آروم پياده روى ميكردم و منتظر آلارم آشنا م بودم . دو دقيقه بعد صداى آلارم تلفنم رو شنيدم.
" دارم فكر ميكنم ، هر وقت ايده اى پيدا كردم بهت خبر ميدم ، بهت قول ميدم كه همه چيز درست ميشه ، من انقدر دوستت دارم كه نميتونم تركت كنم. Xx "
من لبخند زدم . هري هميشه ميدونه كه چطورى بايد منو آروم كنه.
درست وقتى كه ميخواستم جواب هرى رو بدم در اتاقم زده شد . خيلي سريع تلفنم رو توي جيبم گذاشتم و رفتم تا در اتاق رو باز كنم تا با مادرم روبرو بشم.
" سلام عزيزم ، ميشه باهات حرف بزنم؟؟ "
من سرمو به علامت مثبت تكون دادم ، كنجكاو شدم كه مادرم ميخواد در مورد چي باهام حرف بزنه . ما به سمت تختم قدم برداشتيم و روي لبه ى تخت نشستيم.
" من ميدونم كه توي رابطه ها ، پدر و مادر ها حساس ميشن ، من ازت ميخوام تا مراقب باشي و مواظب.... "
مادرم شروع كرد ولى من حرفشو قطع كردم.
" مام ... من ميدونم. تو هميشه يكبار در ماه در مورد اين چيزا باهام حرف ميزني"
من به طرز افتضاحى گفتم ، اون آه كشيد و يكم خنديد.
" متاسفم ، من فقط بهترين هارو واست ميخوام ، هري واقعا پسر خوبى به نظر ميرسه. اون تو رو خوشحال ميكنه؟؟ "
من سرم رو به بالا و پايين تكون دادم.
" خيلى خوشحال ، اون واقعا فوق العاده س مامان ، من عاشقشم "
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Teacher | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] مکنزی میلر یه دختر نوجوون عادی بود ولی همه ی اینا مربوط به قبل از آشناییش با معلم جدید و جذابش، هری استایلزه. اونا مستقیما وارد یه رابطه شدن که مناسب یه دانش آموز و معلم نبود... آیا احساساتی که نسبت به همدیگه دارن به...