Ch. 13

3.2K 280 47
                                    

" كاملا فراموش كرده بودم ، اين جمعه جلسه ي اوليا مربيانه ، پدر و مادرت قراره اونجا باشن؟؟ من واقعا دلم ميخواد باهاشون آشنا بشم!! "

هرى كاملا يخ زده بود ، ولى بعد از چند لحظه به حالت هميشگيش برگشت ، اون به من نگاه كرد و دنبال يه چيزى براى گفتن ميگشت.

اون بلاخره به سمت مادرم برگشت و بهترين لبخندى كه ميتونست بزنه رو بهش زد.

"ياپ ، اونا حتما ميان "

اون يبار ديگه خدافظي كرد و به سمت پياده رو جايى كه ماشينش پارك شده بود رفت.

با سرعت به سمت اتاقم دوييدم و دنبال يه راه براى خلاص كردن خودمون از اين وضعيت وحشتناك ميگشتم. تلفنم رو برداشتم و به هرى تكست دادم.

" از مغز باهوش معلميت استفاده كن و يه نقشه بكش!! xx "

توى اتاق با قدم هاى آروم پياده روى ميكردم و منتظر آلارم آشنا م بودم . دو دقيقه بعد صداى آلارم تلفنم رو شنيدم.

" دارم فكر ميكنم ، هر وقت ايده اى پيدا كردم بهت خبر ميدم ، بهت قول ميدم كه همه چيز درست ميشه ، من انقدر دوستت دارم كه نميتونم تركت كنم. Xx "

من لبخند زدم . هري هميشه ميدونه كه چطورى بايد منو آروم كنه.

درست وقتى كه ميخواستم جواب هرى رو بدم در اتاقم زده شد . خيلي سريع تلفنم رو توي جيبم گذاشتم و رفتم تا در اتاق رو باز كنم تا با مادرم روبرو بشم.

" سلام عزيزم ، ميشه باهات حرف بزنم؟؟ "

من سرمو به علامت مثبت تكون دادم ، كنجكاو شدم كه مادرم ميخواد در مورد چي باهام حرف بزنه . ما به سمت تختم قدم برداشتيم و روي لبه ى تخت نشستيم.

" من ميدونم كه توي رابطه ها ، پدر و مادر ها حساس ميشن ، من ازت ميخوام تا مراقب باشي و مواظب.... "

مادرم شروع كرد ولى من حرفشو قطع كردم.

" مام ... من ميدونم. تو هميشه يكبار در ماه در مورد اين چيزا باهام حرف ميزني"

من به طرز افتضاحى گفتم ، اون آه كشيد و يكم خنديد.

" متاسفم ، من فقط بهترين هارو واست ميخوام ، هري واقعا پسر خوبى به نظر ميرسه. اون تو رو خوشحال ميكنه؟؟ "

من سرم رو به بالا و پايين تكون دادم.

" خيلى خوشحال ، اون واقعا فوق العاده س مامان ، من عاشقشم "

The Teacher | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora