یک سال بعد
انگار همون زمان از روز بود. زمانی که خاطرات هری به ذهنم هجوم می آوردن. پشت میزم نشسته بودم ، آرنجام روی میز و کف دستام رو شقیقه هام بود. نباید احساساتم نسبت به اون شروع به از بین رفتن میکرد؟ نباید فراموشش میکردم؟ چرا به هر چیزی نگاه میکردم اونو یادم مینداخت؟
هر روز یه چیزی باعث میشد یه خاطره راجب هری برام یادآوری بشه. قیچی که توی کشوم بود شبیه اونی بود که هری توی مدرسه داشت. همکارم ، لیدیا. اون فرترین موهای قرمزی که دیدمو داشت. هرچند فرهاش قابل مقایسه با مال هری نبودن ولی منو یاد اون مینداختن. حس میکردم دارم دیوونه میشم.
بذارید یکم برگردم عقب تا براتون تعریف کنم. هرجوری بود دو هفته آخر مدرسه رو گذروندم و فارغ التحصیل شدم. نمیدونم چجوری ولی انجامش دادم. برگشته بودم به یه افسردگی شدید ، هر شب خودمو توی حمام میدیدم که تیغ رو روی مچم نگه داشتم و یه لحظه قبل اینکه با پوستم تماس پیدا کنه در مورد هری فکر میکردم. به اینکه بعد از اینکه دستای زخمیم رو دید چه شکلی شد. اینکه چجوری هر روز تا موقعی که جاشون ناپدید بشه میبوسیدشون. اینکه چجوری ازم قول گرفت که دیگه هیچوقت نبُرمشون.
به دلایل عجیبی میخواستم سر قولم بمونم ، تا نذارم هری سرشکسته بشه. من میخواستم اون بهم افتخار کنه.
پدر و مادرم در مورد اتفاقی که با هری برام افتاد فهمیدن ، و کاملا حمایتم کردن. اونا بهم فضا دادن تا تنها باشم ، ولی وقتی احتیاج داشتم کمکم کردن. تمام کاری که من میخواستم انجام بدم این بود که توی تختم به خواب زمستونی برم. اما والدینم بهم فشار آوردن تا برم دانشگاه. اونا نمیخواستن بعد یه شکست کوچیک زندگیمو خراب کنم.
اگه اونا میدونستن این دردش چقدر بیشتر از دفعه قبله...
من تو دانشگاه ثبت نام کردم ، خودمو مجبور کردم برم و برای یادگیری تلاش کنم. ولی فهمیدم به جای اینکه توجه کنم ، دارم چشمامو برای همه استادا میچرخونم و امیدوارم کسی رو به فوق العادگی هری پیدا کنم.
بد به حال من ، همه چیزی که پیدا کردم پیرمردای کچل بود.
بعد از یه ماه از دانشگاه بیرون اومدم ، فقط نمیتونستم بیشتر ادامه بدم. نیاز داشتم برم. نیاز داشتم شاد باشم.
یه شغل توی لندن پیدا کردم تا کاری که همیشه میخواستم انجام بدم.
نویسندگی.
خب ، حدس میزنم بتونید اینجوری صداش کنید. من یه ستون مشاوره به اسم " از کنز بپرس " توی یه مجله بزرگ داشتم. هر روز صدها درخواست به دستم میرسید ، بیشترشون برای رابطه هاشون مشاوره میخواستن. من فهمیدم این خیلی کنایه آمیزه ، به مردم مشاوره میدادم در حالی که خودم بیشتر از هر کسی بهش نیاز داشتم.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Teacher | Complete
Fiksi Penggemar[ C O M P L E T E D ] مکنزی میلر یه دختر نوجوون عادی بود ولی همه ی اینا مربوط به قبل از آشناییش با معلم جدید و جذابش، هری استایلزه. اونا مستقیما وارد یه رابطه شدن که مناسب یه دانش آموز و معلم نبود... آیا احساساتی که نسبت به همدیگه دارن به...