Ch. 12

5.2K 329 92
                                    

من و هرى چند ساعت رو باهم گذرونديم تا يك هفته اي كه قرار نبود كنار هم باشيم رو جبران كنيم.

من واقعا حس افتضاحي به خاطر بودن توي لباس هاي ديروزم داشتم ، به خاطر همين هري پيشنهاد دوش گرفتن رو داد.

اون چندتا حوله ي نرم و پرز دار بهم داد و حمومش رو در اختيار من گذاشت.

من لباسامو در آوردم به سمت دوش آب گرم رفتم ، و اجازه دادم تا قطره هاي آب بدنم رو بپوشونن.
بعد از چند دقيقه دوش گرفتن لذت بخش ، متوجه شدم كه زمان بيرون رفتنه.

شير آب رو بستم ، و اجازه دادم هواي سرد بدنم رو دربر بگيره. به سرعت حوله رو دور خودم پيچيدم و رطوبت بدنم به حوله منتقل شد.

از حموم بيرون اومدم و پامو توي اتاق هري گذاشتم. و متوجه شدم كه من هيچ لباسي براي پوشيدن ندارم. كله م رو از گوشه ي در بيرون بردم و
هري رو در حالي كه روي مبل نشسته بود پيدا كردم.

"به نظرت ايرادي نداره اگه چندتا لباس ازت قرض بگيرم؟؟

هرى همونطور كه از روى مبل بلند ميشد لبخندى زد و وارد اتاقش شد.

همونطور كه اون دراورش رو زير رو ميكرد بهش خيره شده بودم ، اون يه تيشرت بزرگ "ريمونز" و يه شلوار گشاد رو از توي كشو ش بيرون كشيد.

اون به سمت من چرخيد و روبروى من ايستاد ، و زمانى كه ميخواست لباس هارو بهم تحويل بده ، به صورت كاملا اتفاقي چشماش روي يه چيزي قفل شدن و صورتش توى هم رفت. اون لباس هارو روي زمين انداخت و بدنش تبديل به سنگ شد.

من مسيري رو كه بهش زل زده بود دنبال كردم و متوجه شدم كه اون به دستم خيره شده.

من متوجه شدم كه بريدگى هاي رو دستم رو كه حالا به صورت كامل به نمايش گذاشته شدن ، فراموش كرده بودم.

نميدونستم كه بايد چيكار كنم ، به خاطر همين همونطور كه دوست پسرم به دستم خيره شده بود بهش نگاه ميكردم.

ديدم كه يه قطره اشك كوچيك از چونه ش پايين افتاد و صورتش به معني واقعي ناراحت بود.

" من .... نميدونستم كه انقدر وضعش بَده "

اون همونطور كه گريه ميكرد سرفه كرد.

من به آرومي سرم رو تكون دادم و از اين كه باعث گريه شدم از خودم متنفرم.

بعد از چند دقيقه ايستادن در اون وضعيت ، هري يه قدم به سمت من برداشت.
اون بازوم رو با دستش گرفت و شروع به گذاشتن بوس هاي كوچيك روي هر جاي زخم كرد.
وقتي كه كارش تموم شد  رَد اشك هارو از روي صورتش پاك كرد و توي چشمام خيره شد.

The Teacher | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن