part 21

1.6K 149 9
                                    

یکم جلو رفتم و بیشتر دقت کردم خودش بود
کایلی بود که داشت به چند تا پسر لاس میزد پ میخندید
هر چی که بیشتر میگذره از خودم بیشتر متنفر میشم که این دختر رو دوست داشتم و عاشقش بودم و اون چه طوری منو پس زد
حواسش به من نبود اما می دونم که دنبال شر میگرده
بدون این که منو ببینه برگشتم پیش جسی
داشت با النور و لیلی حرف میزد
رفتم و سریع دستشو کشیدم
هری : ببخشید دخترا ما باید بریم
بعد سریع از کلاب رفتبم بیرون
جسی : هری اتفاقی افتاده
هری : اره بیا
جسی : چی شده
هری : الان نه بعدا بهت میگم
بعد سوار ماشین شدیم
خیلی عصبانی بودم و سرم درد می کرد
اصلا چرا باید دوباره برگرده یه بار داغونم کرد بس نیست
جسی: نمی خوای بگی چیشده
نمی خواستم ناراحش کنم
هری : ترجیح میدم در موردش حرف نزنم ناراحتم میکنه
جسی : هر طور راحتی
امشبو خراب کرده بودم خواستم از دلش در بیارم پس رفتم به سمت جای همیشگی
جسی : داری اشتباه میری خونه ی من که اینجا نیست
هری : خونه نمیریم
جسی : پس کجا میریم ?
هری : یه جای خوب
تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم و بالاخره رسیدیم
اینجا جایی بود که هر وقت ناراحت بودم میومدم بهم ارامش خاصی میداد
یه تپه ی بلند که از روی اون تمام لندن زیر پاته و منظره فوق العاده ای داره
از ماشین پیاده شدیم
یکم راه رفتیم تا رسیدیم بالای تپه
د.ا.ن جسی
اونجا عالی بود از اینجا کل لندن معلوم بود برج های بلند خونه های کوچیک و بزرگ و چراغ هایی که مثل ستاره چشمک میزدن و البته هری که باعث میشد خوش حال باشم
هری: از این جا خوشت اومد?
من : اره خیلی خوبه
لخند زد و گفت : اره ارامش خاصی داره
من : زیاد میای اینجا ?
هری : اره تقریبا
بعد دستمو گرفت و به طرف یه دیوار بزرگ و قدیمی رفتیم
من : این دیگه چیه ?
هری : مردم روی این دیوار خاطره می نویسن و هرموقع که بخوان میان و بهش سر میزن بعضی ها هم ارزو هاشونو مینویسن
من : چه جالب
هری از کنار دیوار یه ماژیک سیاه برداشت و داد به من و گفت : تو هم بنویس
ماژیکو ازشش گرفتم و لبخند زدم
اونم لبخند زد
من : جالب به نظر میاد
اینو گفتم و یه قسمت از دیوار یه قلب کشیدم و توش نوشتم j&H تنها چیزی بود که به ذهنم رسید
کنار رفتم هری با دیدن اون لبخند زد و گفت : حالا نوبت منه
بعد ماژیکو ازم گرفت
بعد از چند لحظه کنار رفت و پایین قلب من نوشته بود /forever/ لبخندی ار سر رضایت زدم
بهد روی چمن ها دراز کشیدم هری هم کنار من خوابید و فاصلمون خیلی کم بود
ستاره ها معلوم بودن یکیشون که از همه درخشنده تر بود رو به هری نشون دادم و گفتم : این منم هری !
خندید و ستاره کوچیک کنارشو نشونم داد و گفت : اینم منم
من : چرا اون ? اون که خیلی درخشنده نیست
هری : اشکال نداره عوضش پیش تو ام همین کافیه
این حرفش یه دنیا برام ارزش داشت
دلم می خواست زمان همینجا متوقف میشد دلم می خواست این لحظه ها از بین نمی رفت
اروم دستشو گرفتم و گفتم : مرسی هری
هری : چرا?
من : چون هستی مرسی که وارد زندگیم شدی
هری : باید از اون قهوه تشکر کنی
خنیدمو اروم زدم به دستش
بعد از چند دقیقه برگشتیم خونه هری رفت و من تنهاشدم با یه عالمه فکر و خیال کی فکرشو می کرد همون پسری که ازش متنفر بودم حالا شده تمام زندگیم
باورش برای خودمم سخته
ولی خب این فرفری هم منو کم اذیت نکرد پس حقش بود
چشمامو بستم و توی دلم گفتم دوست دارم فرفری من

True love ( H.s )Where stories live. Discover now