لویی به میز تکیه داده بود. امروز وسط هفتس و مشتری ها کمن. مخصوصا که الان تازه ساعت
12 ظهره. به دیوارها نگاه میکنه اون ترجیح میده یکم کار کنه تا بشینه یه جا و به فکر فرو بره."لو امروز حالت چطوره؟"
راجر لویی رو یک لحظه هم تنها نمیذاره و لو هم زیاد بدش نمیاد. اون زیادی طعم تنهایی رو چشیده.
"من خوبم راج. فقط کاری نیست که انجام بدم. این یکم خسته کنندس"
لویی خنده ی ضعیفی کرد و سرشو انداخت پایین.
"اره راس میگی" راجر رو صندلی نشست و با لویی همدردی کرد
"ولی اگه بهت یه چیز بگم شاید حوصلت بیاد سر جاش" راجر ابروهاشو بالا انداخت و با کلمه ها بازی کرد
لویی سرشو اورد بالا و منتظر شد
"هممم؟"
"نیک باهات کار داره"
لویی درجا بلند شد این خیلی بده دفعه ی قبل که باهاش کار داشت میخواست اونو اخراج کنه
"چی چرا؟ من کاری نکردم"
لویی دستاشو تو هم باز و بسته میکرد"نه فک نکنم بخواد کاری بکنه. میخواد براش کاری بکنی"
"تو میدونی اون کار چیه"
لویی حالا آروم شده"دوست معروف و پولدارش میخواد بیاد اینجا. فک کنم ازت میخواد ازش پذیرایی کنی یا همچین چیزایی"
راجر جدی حرف زد و نمی خواست به صورت لویی نگاه کنه
"پذیرایی؟ ینی چ- آها"
لویی بالا فاصله فهمید منظور اون از 'پذیرایی' چیه.اون سرشو تکون داد
"حالت خوبه؟"
راج دستشو زیر چونه ی لویی برد تا چشماشو ببینه ."اره من خوبم فقط دارم فک میکنم که میشه این مثل بقیه زیاد خشن نباشه؟"
لویی لبشو گاز گرفت
"بیشتر مردم از سکس خشن خوششون میاد"
راجر یکم خندید ولی لویی به یه جا زل زده بود.
"ولی من زیاد از درد خوشم نمیاد"
لویی زمزمه کرد. صداش انقد آروم بود که راجر به سختی شنید ولی ترجیح داد که در موردش حرف نزنه.
"ساعت چنده؟" لویی یکدفعه پرید و بحث و عوض کرد.
"خب تقریبا 12:30؟"
"الان سیندی از مدرسه میاد"
لویی دستمالی که تو دستش فشار داده بود و گذاشت کنار.
"ینی نمیخوای نیک و ببینی؟"
"آه چرا ولی اگه سیندی بیاد باید خودم از اون طرف خیابون بیارمش و تا اتاقش همراهیش کنم-"
"تو برو پیش نیک من از پس اون دختر کوچولو برمیام"
"مطمئنی؟"
راجر لبخند زد و سرشو تکون داد
"ممنونم راج" لویی آروم گفت و به سمت اتاق مدیریت راه افتاد.
وقتی رسید اول تصمیم گرفت در بزنه. وقتی صدای 'میتونی بیای تو' رو شنید در و باز کرد.
"اوه سلام تاملینسون"
نیک از جاش بلند شد و به لویی اشاره کرد که روبروش بشینه.
"با من کاری داشتین؟"
نیک تقریبا هم سن و سال لویی بود و این کلاب ارثیه ی پدرشه.
"اره لو راجر بهت چیزی نگفت؟"
لویی سرشو تکون داد و سعی کرد حرف های راج و به خاطر بیاره.
"اره یه جورایی گفت اون دوست شماست و میخواد به اینجا بیاد. خب خب منم باید براش برقصم و بقیش"
لویی خیلی خلاصه گفت و نفس عمیقی کشید.
"دقیقا لویی. ولی باید کارت و به نحو احسن انجام بدی. هیچ اشتباهی نباید رخ بده. وقتی بهت گفت بشین میشینی وقتی بهت گفت ساک بزن اون دیک لعنتیش و تا ته گلوت فرو میکنی"
نیک راحت حرفشو زد.
"چ-چشم آقا"
"لویی اگه کاری کنی که دوباره به اینجا بیاد بهت قول میدم حقوقت و دو برابر کنم و هفته ای یه روز مرخصی که میتونی با دخترت وقت بگذرونی ها؟"
نیک شرط گذاشت و لویی یکم تعجب کرد. اون مهمونای دیگه ای هم داشته که به لویی سفارش کرده بود ولی انگار این یکی فرق داره؟
"اون خیلی مهمه؟"
"اره لویی موضوع دقیقا اینجاست. تو رقاص شخصی اون میشی و بهترین حس و بهش میدی و بعد میتونی راحتر زندگی تو بگذرونی اینقدرا هم سخت نیست"
ته دل لویی خوشحال شد. این فقط یه شبه و لویی بعدش با حقوق دو برابر به زندگیش ادامه میده. شاید بتونه دوچرخه ای که سیندی میخواد براش بخره.
"اینکار و میکنم آقا" لویی محکم جواب داد
"ازت ممنونم لویی. استایلز از باسنای بزرگ خوشش میاد. برای همین تو رو انتخاب کردم. اونو بیشتر جلو صورتش بچرخون"
نیک مکث کرد تا نفس بگیره"میتونی بری لویی"
لویی یخ زده بود چشماش فقط به لبای نیک نگاه میکرد
"تاملینسون؟" نیک متوجه قیافه افتضاح لویی شد
"ک-کدوم استایلز؟"
لویی نفسشو حبس کرد
"هری هری استایلز مدیر عامل شرکت دیزنی استار. اوه پسر ببین اون چی داره و من چی"
نیک سرشو از روی حسرت تکون داد.
"ه-هری؟؟"
خیلی متاسفم کم شد چون ما رفتیم بیرون شام پس وقت نشد بیشتر بنویسم.
این که بعله ببخشید دیر دیر میذارم. راستی من نمیدونم چطور شما انفالو میشین بعضیاتون:/ من تا اونجایی که میتونم دوباره فالوتون میکنم
Vote comment ily.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Game over (larry persian)
Fanficهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson