"من میخوام به کیت سر بزنم" لویی با لجبازی گفت.
"ینی میخوای برگردی به اون کلاب؟" هری سرشو تکون داد و کاغذا رو مهر زد.
"نه""اره و به تو ربطی نداره. من همین الانشم میتونم از این خونه برم"
"تو هیچ جایی نمیری اونم این موقع و به اون بار لعنتی."
هری بلندتر حرف زد اما لویی راه شو کج کرد تا از اتاق کار هری بیرون بره.
"فک کنم تو باید به حرفم گوش کنی؟"
هری وقتی دید لویی به حرف اون توجهی نمیکنه تسلیم شد.
"پس میرسونمت وایسا" اون با خونسردی از صندلیش بلند شد و کتش و برداشت.
"تو همیشه انقد لجباز نبودی. چی به سرت زده که میخوای این موقع شب بری بیرون."قبل از اینکه لویی بتونه جواب بده هری رفت تا ماشین و از پارکینگ بیرون بیاره.
ساعت تقریبا 7 شبه. هوا کاملا تاریک نشده. دلیل اصلی که اون میخواد کیت و ببینه اینه که اون باید با یکی حرف بزنه. در مورد سیندی و رابطش با هری.
نایل و سیندی رو به پارک نزدیک خونه برده بود و شاید تنها بودن اون و هری دومین دلیل برای فرار از اونجا بود.
لویی سوار ماشین میشه.
"کی بیام دنبالت؟" اون درجا پرسید.
"اومم نمیدونم"لویی با بی حوصلگی جواب داد و به بیرون زل زد.
فاصله ی خونه تا کلاب زیاد نبود اما شهر شلوغ و ترافیک بود و هری تونست حرفشو بزنه.
"مدتیه..." هری شروع کرد و لویی سرشو برگردوند "دارم دربارش فکر میکنم"
"چی؟"
"که به سیندی بگم من پدرشم"
نفس لویی تو سینش حبس شد و یه نفس صدا دار کشید.
"تو..تو نمیتونی همینجوری وارد زندگیش بشی و بهش بگی من پدرتم" لویی سعی کرد محکم حرف بزنه و لرزش تو صداش معلوم نباشه.
"برای همین اول از تو پرسیدم. تو در مورد من بهش چی گفتی؟"
هری چشماشو به جاده دوخته بود."بهش گفتم.."لویی به صورت هری نگاه کرد"که تو مردی"
هری اخم کرد و سرعت ماشین و زیاد کرد. "من مردم؟" اون سرشو به نشونه تاسف تکون داد و لویی نمیخواست در مورد این موضوع بحث کنه.
اگه سیندی بفهمه هری پدرشه حتما اونو به لویی ترجیح میده. لویی فقط نمیخواد دوباره تنها بشه.
"ولی لازمه بدونه. یه جورایی حقشه. من میخوام اون به من بگه پدر"
"م-میشه الان در موردش حرف نزنیم؟" لویی با لکنت گفت.
چند دیقه سکوت بود و هری دوباره شروع کرد.
"من خیلی دوست دارم ما همه چی رو از اول شروع کنیم میدونی" اون آروم زمزمه کرد "من یه احمق بودم ولی الان شرایط فرق کرده. من میخوام که تو دوباره عاشقم بشی همون طور که من هستم" اون تند حرف میزد و جرات نداشت به چشمای لویی نگاه کنه.
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson