part twenty-five

3.4K 439 348
                                    

"لویی داره با دخترت میره...فردا صبح...اون داره با راجر فرار میکنه."

لویی خشکش زد. چشماش سیاهی میرفت.

حس کرد که تویه لحظه توی دلش خالی شد.

لبشو گاز گرفت وپلکاشو محکم روی هم فشار داد

"چی؟"
هری بانفس بریده گفت وباچشمای گشادش به زین نگاه کرد.

زین شونه هاش روبالا انداخت

"راجر سه تا بلیط برای آمریکا گرفته بود. و میخواست از کلاب بره. این چیزیه که نیک بهم خبر داده...صاحب اون بار"

اون با خونسردی حرف میزد و همزمان به سمت لویی برگشت

لویی هنوزم توی اون حالت نشسته بود

سنگینی نگاه هری و زین رو روی خودش احساس میکرد

اروم بلند میشه و برمیگرده.

"لو؟"

لویی اب دهنشو به سختی قورت داد.

قرار نبود اینجوری بشه. احساس درد شدیدی رو قفسه ی سینش می کرد. نمیدونست چرا بیش از حد ترسیده.

هری انگشت اشارش رو به سمت زین گرفت
"مالک در مورد چی حرف میزنه؟"

اون نفسشو رو به ارومی بیرون داد ونگاهش رو به زمین دوخت

"نمیدونم درباره ی چی حرف میزنه..من حتی اونو نمیشناسم"

صدای لرزون لویی که مدام لبشو میخورد و جرات نداشت به چشمای سبزش خیره بشه چیزی غیر از این رو نشون میداد.

هری باشدت از روی مبل بلند شد و با قدم های بلند و محکمش به سمت لویی رفت.

هر قدمی که برمیداشت همزمان قلب لویی هم بالا و پایین می جهید.

"به من نگاه کن"

لویی توجهی نکرد و فقط میخواست از این جهنم خلاص بشه.

"بهم نگاه کن لعنتی" هری با بغض گفت. صداش از زمزمه هم آروم تر بود و لویی به سختی صداش رو شنید.

اون اروم سرش رو بلند کرد وبه چشمای هری که حالا قرمز تر از چند دقیقه ی پیش به نظر میرسید نگاه کرد

"تو میخواستی-"اون اخم غلیظی کرده بود و بغض شو قورت میداد. "تو واقعا میخواستی  بااون اشغال فرار کنی؟"

تصور اینکه اون فردا از شرکت برگرده و دیگه از سیندی و لویی خبری نباشه داشت دیوونش میکرد.

لویی نگاهش روبه سمت دیگه ای منحرف کرد

"بهت گفتم. نمیدونم داره درباره ی چی حرف میزنه" اون سعی کرد قاطعانه حرف بزنه اما گلوی لعنتیش نمیذاره.

"راجر خودش اعتراف کرده. متاسفم. نمیتونم بذارم از اینجا بری" زین با لحن دلسوزانه ای گفت و لویی با حرص بهش نگاه کرد. دستاشو مشت کرد.

Game over (larry persian)Where stories live. Discover now