"لویی در و باز کن"
کیت داد زد و به در میکوبید.
"وایسا کیتی" لویی با عجله سمت در رفت و اونو باز کرد، کیت نزدیک بود سیندی رو بیدار کنه.
"الان ساعت هشت صبحه، چرا هنوز نیومدی میدونی اگه نیک بفهمه چی میشه، دیشبم نبودی اگه-" کیت یه نفس کشید و به تخت نگاه کرد "اوه خدای من سیندی چرا هنوز مدرسه نرفته اتوبوس حتما تا الان رفته آخه-"
"کیت اجازه میدی من حرف بزنم" لویی تن صداشو کمی بالا برد اما داد نزد.
کیت چشماشو بست و دوباره باز کرد "خب میشنوم؟ دیشب راجر تو رو برد بیرون نگو که شما دوتا فقط دوستین-"
"کیت!" لویی ساکتش کرد. اون به دور تا دور اتاق نگاه کرد.
"من دارم از اینجا میرم" لویی با ناراحتی گفت و سرشو انداخت پایین. کیت به کیف بزرگی که زیپش باز بود زل زد.
"چی-چیزی شده؟"
لویی سمت سیندی رفت تا مطمئن بشه که اون خوابه.
"اره خب. هری-" اون اه کشید و لب پایینشو میخورد.
"بهم نگو که دوباره دیدیش" کیت جلوتر اومد و دستشو رو شونه های لویی گذاشت.
" اون یه جورایی-" لویی با انگشتاش بازی میکرد "منو...خرید؟" اون با شک گفت. نمیدونست چه چیز دیگه ای به جای کلمه ی خریدن میتونه سر هم کنه.
"ت-تو همون کسی هستی که نیک در موردش حرف میزد"
"اون چی میگفت؟" لویی ابروهاشو بالا انداخت
"اون گفت که قراره یکیو که استایلز از اون خوشش اومده بهش بده. م-من یکم تردید داشتم که اون تو باشی اوه خدای من" کیت چشماشو بست.
"قراردادت با نیک کی تموم میشه؟" کیت امیدوار بود که جوابش فقط چند روز باشه.
"ف-فکر کنم پنج ماه یا همچین چیزی"
"پنج ماه؟؟"
لویی به ساعت نگاه کرد. زمان سریع تر از چیزی که فک میکرد میگذشت ساعت از هشت گذشته و اون هنوز آماده نیست. در واقع شاید اگه چند سال هم وقت داشت بازم آماده نبود.
اون چند دست لباس دیگه هم توی ساک مشکی گذاشت و زیپشو بست.
"به راجر چیزی نگفتی؟" کیت دوباره سوال کرد و زانو زد تا تو جمع کردن وسایل لویی بهش کمک کنه. لویی مکث کرد و سعی کرد چیزی از راجر تو خاطرش نمونه. سعی کرد فراموش کنه که راجر چقد باهاش مهربون بوده.
"نه اون نباید بفهمه" لویی با چشمای خیس نگران بهش خیره شد."اگه اگه اون بفهمه ممکنه بلایی سر هری بیاره. نمیخوام اتفاقی بیوفته."
لویی بغض شو قورت داد
"راجر لیاقت بهترینا رو داره و من م-من من نمیتونم زندگیشو خراب کنم" لویی سعی کرد جلوی اشکهایی که رو گونش سر میخوردن و بگیره.
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson