"در همون هنگام ناگهان احساس کرد که سطل دیگر سنگینی ندارد. دستی که به نظرش بزرگ می آمد، دسته ی سطل رو گرفته و بلند کرد.."
نایل به دختر آرومی که روی پاهاش خوابش برده نگاه میکنه.
کتاب و می بنده و کنار دستش میذاره. با دستاش موهای اون دختر معصوم و نوازش میکنه.
اون آه میکشه و وقتی سرشو بالا میاره هری رو میبینه که با صدای آرومی به لویی گفت: برو بالا باید حرف بزنیم.
نایل هیچ وقت نمی خواد جای لویی و هری باشه. شرایط سخت لویی حتی برای اون غیر قابل تصوره اما اون از پسش براومد.
اون سرشو به نشونه تاسف تکون داد.لویی دنبال هری به سمت طبقه ی بالا راه افتاد. "چرا. مشکلی هست؟" لویی پرسید
"نه فقط" هری بقیه حرفشو خورد و در و باز کرد. "فقط یکم حرف بزنیم."
لبخند هری باعث شد لویی احساس بهتری بکنه. اون اول گذاشت که لو وارد اتاق بشه و روی تخت دو نفره که رو به پنجره و روشنایی بود بشینه.
ترکیب اتاق خیره کننده بود، همه ی رنگ ها با هم هماهنگ و زیبا بودند.
هری به کمد لباس ها تکیه داد و دستاشو پشتش گذاشت. درست جلوی لویی ایستاد اما با فاصله ی زیاد.
"دربارش فکر کردی؟" اون بدون مقدمه پرسید.
"درباره ی چی؟"
"درباره ی چیزی که بهت گفتم خب.."هری لب پایینشو گاز گرفت و دستاشو حرکت داد و چشمشو خاروند.
اون به لویی که قیافش نشون میداد که چیزی از حرفاش نفهمیده زل زد.
"گفتم باید در مورد چی فکر میکردم؟" لویی خودخواهانه گفت و پای چپش و روی اون پاش قرار داد.
هری سرشو پایین انداخت و چشماشو برای لحظه ی کوتاهی بست"هیچی"
مدتی سکوت بود و لویی به قیافه اون نگاه میکرد که با خودش حرف میزد. میخواست بحث و ادامه بده."چند وقته با کریستین هستی؟"
هری چشماشو برگردوند.
"منظورم اینکه چند وقته اون حاملس؟کی میخوای زندگی تو با اون شروع کنی؟" اون حرفشو اصلاح کرد
"هیچ چیز بین من و اون نیست! من نمیخوام باهاش زندگی کنم"هری سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه. این قراره فقط یه گفت و گوی ساده باشه."ببین لو من مطمئنم اون بچه مال من نیست"
لویی چیزی نگفت نباید دیگه چیزی که مربوط به اون میشه براش مهم باشه اما" تو میخوای اونو مثل من ترک کنی" اون آروم گفت ولی نه انقد آروم که هری نفهمه.
"من بهت گفتم که ترکت نکردم-"
"پس دقیقا اسم کاری که با من کردی چی بود."
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson