نور آفتاب از پنجره ی کوچکی که روبروی تخت بود تابیده شد. اشعه اش انقد زننده بود که لویی رو از خواب بیدار کنه. لویی سعی کرد دستش و تکون بده ولی فهمید نميتونه.
با خودش خندید ولی هنوز چشماش بسته بود."سیندی عزیزم مدرسه دیر شد"
لویی با صدای خواب آلود گفت و کمرشو چرخوند. ولی از شدت درد سر جاش موند. انگار کمرش خشک شده بود. لعنتی اون چند شبه که اينطور میشه اگه بیشتر از یک بار بیاد بیهوش ميشه و خدا ميدونه چجوری صبح کنار سیندی بیدار ميشه."بابایی تو که خودت خوابی"
سیندی سرشو رو سینه لویی گذاشت و دوباره خوابید.
"پاشو عزیزم مدرسه"
لویی یواشکی به ساعت نگاه کرد، و چشماش کاملا باز شدن
"سیندی اتوبوس!"
لویی داد زد و سریع بلند شد. سیندی با موهای فرفری که جلو صورتش بود به سمت دستشویی رفت. وقتی برگشت دید که پدرش صبحانه رو حاضر کرده. مثل همیشه نون تست و چای
لویی نون تستا رو از کابینت برداشت."راستی بابایی هری کیه؟"
سیندی بدون مقدمه شروع کرد
تمام تست ها رو زمین پخش شدن
این هری نميتونه اون هری باشه سیندی چیزی در مورد اون نمیدونه نه"آخه داشتی منو با اون اسم صدا میکردی، قیافه من شبیه پسراست؟"
این همون هریه. سیندی آروم خندید. لویی که قلبش شروع به تپیدن کرد خم شد تا نونا رو جمع کنه.
"خب..خب اون اون دوستم بود"
لویی سعی کرد قانع کننده حرف بزنه دیگه براش مهم نبود اين یه دروغه.
"و من من اونو از دست دادم" لویی ادامه داد صداش میلرزید. نمی خواست اون شب و به یاد بیارهلویی نون تست ها رو رو میز گذاشت
"زود باش دخترم دیر شد"
لویی بحث و عوض کرد. اون متنفره که توی بیهوشی باید اسم اونو صدا کنه"باشه بابایی"
لویی لباس سیندی رو تنش کرد و با هم از پله ها پایین اومدند.
اون به دستش که به دست سیندی قفل شده بود خیره شد."عزیزم..."
سیندی سرشو بلند کرد"اوه باشه"
و چشماشو بست. لویی نمی تونست اجازه بده که دخترش ببینه اونا کجا زندگی میکنن. البته سیندی میدونست اما نه تا آخرش رو.
لویی سریع اونو به خارج کلاب برد. و وایساد"اتوبوس اینجا میاد دنبالت درسته؟"
لویی با لبخند پرسید"آه آره آره بابایی حالا میتونی بری"
سیندی با عجله گفت و دستشو از دست لویی کشید بیرون."ولی ممکنه اتوبوس رفته باشه من نميتونم تو رو اینجا تنها بذارم"
لویی ابرو هاشو داد بالا و منتظر شد.
VOUS LISEZ
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson