"عمو راجی میتونم چشمامو باز کنم؟"
سیندی پرسید و راجر دستشو از جلوی چشمای اون برداشت.
"اینم اتاق شما خانم پرنسس"
سیندی خندید و کیف شو گذاشت زمین
"بابایی کجاست؟" اون دهنشو کج کرد و رو تخت نشست"باید با هم غذا بخوریم"
سیندی شکمش و گرفت و ادا دراورد"آه عزیزم اون الان میاد"
راجر پایین تخت نشست و منتظر موند. طولی نکشید که دستیگره در چرخونده شد و کسی وارد شد.
"بابایییی"
سیندی داد زد و پرید تو بغل پدرش. لویی هیچی نگفت و آروم سیندی رو بغل کرد.راجر فقط از جاش بلند شد و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی بین اون و نیک افتاده.
"اومدی عزیزم" با صدای خسته ای گفت.
وقتی چشمش به راجر افتاد سرشو تکون داد."سیندی همین جا باش تا من یکم غذا بیارم. یادم رفت وقتی دارم میام بگیرم"
لویی به آرومی گفت و موهای دخترش و بوسید.
"زود برگرد بابایی من گشنمه"
سیندی خودشو لوس کرد و رو تخت ولو شد.
لویی به طرف آشپزخونه کلاب رفت و راجر پشت سرش راه افتاد. لویی سرعت شو بیشتر کرد.
"لویی چیزی شده؟"
راجر وقتی دید لویی نادیدش میگیره بازوی اون رو گرفت تا بایسته.
لویی بهش نگاه نمیکرد. اون سرش پایین بود و صورتش چروک شده بود.
راجر با دو دستش صورت لویی رو بالا میبره."مسیح، لو چی شده چرا چشمات قرمزه. اون نیک احمق که کاری نکرده کرده؟"
لویی گذاشت قطره های بیشتری از چشماش جاری بشن."من نمیتونم. من م-من نمیتونم این کار و بکنم. نه من نمیتونم.."
لویی مدام با خودش تکرار میکرد و با هر کلمه ای چشماش خیس تر میشدن.
"چه کاری؟ چی شده؟.."
"گوش کن آروم باش و بهم بگو چی شده باشه؟""اون اون ازم خواست تا با دوستش بخوابم. استریپر شخصی اون بشم راج من نمیتونم"
لویی بیشتر گریه کرد و سرشو تو سینه راجر فرو کرد تا راجر خیسی تی شرت خودشو حس کنه.
"من هنوز نمیفهمم لو"
راجر گیج شده بود. این کار هر شب لویی بود نبود؟"اون ه-هریه. اون هریه. اون هری فاکینگ استایلزه."
لویی بیشتر گریه میکرد و خودشو سفت کرد.میلرزید. سکوت سنگینی حاکم شد. راجر برای چند دقیقه هیچی نگفت.
"لویی بسه به من نگاه کن"
اون سعی کرد لویی رو از خودش جدا کنه. صداش عمیق و سرد بود.
"بهت گفتم به من نگاه کن"
لحن اون باعث شد لویی سرشو بلند کنه. راجر شو نه های لویی رو محکم گرفت و با همون لحن جدی و خشن شروع کرد.
"اون کیه لویی؟"
جوابی نشنید.
"لعنتی بهم جواب بده"
راجر دستشو همراه شونه های لویی تکون داد"م-منظورت چیه؟"
لویی با ترس جواب داد"اون چه نسبتی با تو داره؟"
لویی یکم مکث کرد
"پ-پدر بچمه"
"نه نه" راجر داد زد و چشماش تاریک و ترسناک شدن."اون هیچ نسبتی با تو نداره.تو براش مهم نیستی.لعنتی چرا باید انقد ضعیف باشی"
راجر جمله ی آخر رو با صدای ارومتری گفت."پس تو با لویی شش سال پیش چه فرقی کردی." صداش بلند بود و گوش لویی رو خراش میداد.
لویی یکم گیج شده بود یکم ترسیده بود. هیچ وقت راجر رو اینجوری ندیده بود.
"راج.." لویی سعی کرد"تو اینکار رو میکنی"
"و-ولی.."
"تو اینکار رو میکنی" راجر تن صداشو بالاتر برد
"نه نمیتونم م-من.."
"اون مردیه مثل مردای دیگه." راجر صورتشو نزدیک تر برد و زیر گوش لویی زمزمه کرد "بهش.نشون.بده.که.اون.چقد.بی اهمیت.و.پسته"
اون شونه های لویی رو ول کرد و یه قدم عقب تر رفت.
"من میرم یکم غذا بیارم. تو برو پیش سیندی" و بدون هیچ حرف دیگه ای راجر رفت و لویی رو تنها گذاشت. تا فکر کنه.
'پس تو با لویی شش سال پیش چه فرقی کردی'
لویی یه نفس عمیق کشید و با خودش زمزمه کرد
"من خیلی فرق کردم راجر"لویی به سمت اتاق سیندی رفت و در طول راهرو اشکاشو پاک کرد. راجر راست میگفت هری لیاقت اون و نداره.
وقتی کاملا آماده شد در و باز کرد
"بابایی چرا دیر اومدییی"
"متاسفم عزیزم" لویی یه بار دیگه پیشونی سیندی رو بوسید.
"غذا"
"عمو راجی داره واسمون میاره"سیندی سرشو تکون داد و چشم به در موند.
چند دیقه طول کشید و اون فهمید باید به دخترش بگه."ااا عزیزم؟"صدای لویی باعث شد دخترش بهش خیره بشه."من من امشب نیستم. به خاله کیتی میگم امشب مواظبت باشه.متاسفم"
سیندی اخم کرد "ولی اون خیلی بد اخلاقه"
قبل از اینکه لویی بتونه جوابی بده راجر در زد.
"من اومدمممم" سیندی خندید و غذا ها رو از دستش گر فت. راجر نیم نگاهی به لویی انداخت. و لویی لبخند زد.
و راجر معنی اون لبخند و میدونست."بهت افتخار میکنم" راجر آروم گفت تا فقط لویی بشنوه و این باعث شد لبخند لویی تمام صورت شو و چروک کنه..
Vote comment ily x
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson