Willa_ford_I wanna be bad.
هوا تاریک بود. ابرها با سرعت حرکت میکردن. قطره های بارون روی موهاش مینشینن.
چیزی که بیرون در نوشته رو میخونه. خاطرات کم کم براش زنده میشن. اون تا چند هفته ی پیش توی همین کلاب زندگی میکرد.
دست کوچیک سیندی رو بیشتر فشار میده.هری و دس صبح زود به شرکت رفتن و لویی فرصت کرد تا کمی با دخترش تنها باشه.
"بریم دیگه" سیندی با خوشحالی گفت.
"ام.." لویی مکث کرد. اون نمیتونه یه دختر شش ساله رو همینجوری ببره تو.
"خیلی خب.." اون دستاشو باز کرد دخترش رو در آغوش گرفت."ازت میخوام سرتو تو شونم فرو کنی، و چشماتو ببندی.باشه؟"
"باشه بابایی.هر چی تو بگی"سیندی کاری که پدرش ازش خواسته بود و انجام داد.
لویی یه نفس عمیق کشید و آروم وارد شد.بار خلوت بود و جز چند نفر کسی اونجا نبود. هیچکس صبح مشروب نمیخوره! لویی با خودش فکر کرد.
اون به اطراف نگاه کرد و همون جور که سیندی در آغوشش بود جلو تر رفت پشت میز مشروب فروشی ایستاد.
"ورود بچه به اینجا ممنوعه آقا" یه مرد چهار شونه با قد متوسط گفت و جلوی اونا ایستاد.
"من-من دنبال راجر..راجر واتسون میگردم" لویی آب دهنشو قورت داد. دخترش تا چند وقت پیش همینجا زندگی میکرد!
"اقای واتسون چه نسبتی با شما دارن؟"
"بریم بابایی"سیندی میخواست سرش و بالا بیاره که لویی دستشو رو موهاش گذاشت.
"خب اون یکی از دوستا-" حرف لویی تموم نشده بود که صدای زنگ موبایلش باعث شد عذر خواهی کنه"یه لحظه"
اون به سختی گوشی رو از جیبش دراورد، به اسمی که روی صفحه بود و نگاه کرد.
هری استایلز..
لویی لبشو گاز گرفت و موبایل رو رو گوشش گذاشت.
"بله؟" اون محکم گفت.
_لویی! چند بار به خونه زنگ زدم. تیلور گفت از خونه رفتی. کجایی؟
هری با صدای ظریف و خوشحالی گفت. لویی بالاخره جواب داد."م-من سیندی رو اوردم بیرون به خاطر ماجرای دیشب حس کردم-" لویی از اون مرد که بهش زل زده بود فاصله گرفت و روشو برگردوند.
_درسته لو. کار خوبی کردی
هری موبایل و اونطرف گوشش گذاشت ادامه داد
_من به خاطر دیشب خیلی متاسفم.نمیدونم اون دختر چطور اونجا پیداش شد-"مهم نیست"لویی با سردی گفت. اون دور یکی از میز های بار نشست
_پدرم امشب میره، به لیام سفارش کردم، نگران نباش
هری سرفه کرد
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson