کت مشکی همیشگی شو میپوشه و خودشو تو آینه روبرویی نگاه میکنه.هیچ روزی مثل امروز پر دردسر نخواهد بود.
چشماشو به طرف دختر موبلوندی که جلوش ایستاده بود میچرخونه.
"چرا؟"زین به پشت میزش تکیه دادو مچ پاهاش و تو هم برد.
"ن-نمیدونم.فقط گفتن میخوان شما رو ببینن"اون دختر با استرس گفت. و مدام دستاشو بهم میمالید.
"میتونی بری الکساندرا"
"بله حتما!" و از اتاق بیرون رفت. زین سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و کراواتش و سفت کرد.موهاشو مثل همیشه به سمت بالا برد."ساعت تازه هفت صبحه. اون پیر خرفت با من چیکار داره"اون با حرص گفت و با قدم های بلندش به طرف اتاق رییس حرکت کرد.
اون محکم پاهاش رو به زمین میزد و همین غرور خاصش بود که هر دختری رو جذب خودش میکرد.
اون جلوی در رییس ایستاد"مالک هستم میتونم-"
حرف زین تموم نشده بود که با صدای دس:بیا تو وارد اتاق شد. همون عطر همیشگی گل های معطر و مختلف تو فضا پیچیده بود.
زین در و پشت سرش بستو با احترام خاصی روی یکی از صندلی های کنار هم چیده شده نشست.
اون سرشو بالا گرفت و صداش و صاف کرد"با من امری داشتین؟"
"در مورد پسرم مالک"دس آهی کشید و جلوی اون نشست،دستاشو تو هم فشرد"مشکلی پیش اومده و من خوب میدونم که تو هم ازش خبر داری"
زین نفس صدا داری کشید وچشماشو به زمین دوخت و دس استایلز ادامه داد."تو درباره ی لویی و اینکه الان کجاست میدونی درسته؟"
"البته که میدونم" دس لبخندی از روی رضایت زد. البته که اون باید همه چی رو بدونه.
تمام این سال ها اون لویی رو تحت نظر داشته.
"خب پس بهم بگو" اون سرشو نزدیک تر اورد و آروم گفت."باید چیکار کنم"
"منظورتون چیه باید چیکار کنین؟"زین بالاخره به چشمای استایلز نگاه کردو ابروهاشو تو هم برد. اون واقعا نمیخواد که دوباره..
"مالک من نمیخوام لویی پیش پسرم باشه و تو هم اینو خوب میدونی" دس از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه میکرد.
"ایندفعه همراه خودش یه دختر لعنتی اورده. یه دختر که میگه دختر هریه. پسر احمق من هم باور کرده."اون با حرص حرف میزد و سعی کرد صداش زیاد بلند نباشه.
"سیندی" زین لبخند کمرنگی زد."چشمای سبز..موهای نرم و فر...لجباز مثل هری..مهربون مثل لویی." اون به پشت صندلیش تکیه داد."چطور میتونین بگین اون نوه ی شما نیست؟"
دس برگشت"چون نیست!تنها چیزی که من از اون میدونم اینکه اون دختر یه هرزس."
زین جوابی نداد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Game over (larry persian)
Фанфикهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson