"سیندی باید بریم"
"نه" لویی از تن صدای هری ترسید.
چشماشو برگردوند و اون و با گیجی نگاه کرد.
هری یه نفس صدا دار کشید و جلوی سیندی زانو زد."من همیشه فک میکردم پسره" هری آروم گفت و دستشو بالا اورد. گونه های داغ دخترش و نوازش کرد."اون خیلی شبیه منه اینطور نیست آقای تاملینسون؟"
لویی احساس میکرد قلبش نزدیک دهنشه و میدونست هری هم ترس و تو اون دیده.
"هوا سرده باید..." لویی یه نفس عمیق کشید "باید بریم" اون آب دهنشو قورت داد.
هری به سیندی لبخند زد تا بهش بگه که همه چی خوبه. سیندی فقط سرشو تکون داد و این برای هری کافی بود تا بلند بشه و لویی رو به دیوار بچسبونه.
"ولم کن"
"خب لویی"هری بازوهای اونو و محکم گرفت و صورتش و نزدیک تر برد. "دوست پسرت کجاست؟"
لویی مکث کرد. اون تمام سعی شو میکرد تا از زیر دستای هری بیاد بیرون ولی اون میدونست هری از اون قوی تره.
"به تو ربطی-" لویی سعی کرد داد بزنه
"داشتی به من فکر میکردی درسته" هری صداشو بلند کرد "تمام مدتی که با اون لعنتی بودی داشتی به من فک میکردی" هری قاطعانه حرف زد.
"بسه هری بهتره ول-"
"حتی موقعی که بدجور به فاک میدادت؟ اون بهت اجازه میده تاپ کنی یا صبر کن وقتی تو اون کون لعنتیت فرو میرفت تو اسم منو صدا میکردی ها ؟"هری داد زد.
لویی چشماش گشاد شدن نه به خاطر حرف های هری
"تو دیوونه ای؟" لویی گذاشت ته گلوش بلرزه و با چشمای نگران به سیندی نگاه کرد.
چشمای اون تو تاریکی برق میزدند. هری لویی رو ول کرد. و تلاش کرد آروم باشه اونا جلوی یه دختر شیش ساله ایستادند
"اصلا برای چی اومدی اینجا تو یه احمقی" صدای لویی افتضاح بود ولی اون گریه نمی کنه دیگه نه..
"چرا از اینجا نمیری و با اون دوست دختر حاملت خوش نمیگذرونی" لویی تند گفت و سریع جلوی دهنشو گرفت.
اون قرار نبود چنین چیزی بگه. هری فقط به لویی نگاه میکردچند لحظه سکوت بود. سیندی ساکت بود. نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته
هری بعد از چند لحظه ورق سفیدی رو از جیب کتش بیرون اورد.
"در واقع" هری اون برگ کاغذ رو تو دست لویی گذاشت." من اومدم تو رو ببرم"
"منو چی کار کنی؟"
هری نمیتونست این کار رو بکنه..."فقط بخونش تاملینسون"
لویی کاغذ تا شده رو باز کرد
لویی تاملینسون فروخته شده به هری استایلز
YOU ARE READING
Game over (larry persian)
Fanfictionهری ترکش کرد و لویی مجبور شد دخترشونو تنهایی بزرگ کنه... #larrystylinson