داستانه زندگیه من

1K 59 50
                                    

از دید آریانا

خیلی وقت نبود از هواخوری برگشته بودیم.زندگیه من خیلی ساده و یکنواخته!همش ی جا ساکن ی آمپول به جایی تویه بازو که از قبل مشخص شده تو ساعته خودت فرو میره و شاید یکم هواخوری!

داشتم به اینا فکر میکردم که زین و جاستین اومدن تو

چرا اینا همیشه دوتایی میان؟

زین از زیره همون میزه که روش مواد آزمایشگاهیه بود ی چیزی مثله ی جعبه بود داد به جاستین

جاستینم بازش کرد و پایه هاشو باز کرد

یجورایی مثه همین تختی بود که من بهش بسته شده بودم

در باز شد و.....

نازنین اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟

اثلا چطوری اینجا آزاده؟؟؟؟؟؟

چرا جاستین و زین سعی نمیکنن بگیرنش؟

این عجیبه!

جاستین رو تخته دراز کشید و....

وات؟؟؟؟؟

چرا نازنین داره میبندتش؟؟؟؟؟

یکی ی چیزی بگه!!!!!!

زین:آماده ای؟

جاستین:بعله پرفسور

یعنی چی آخه؟؟؟؟؟؟

من نمیفهمم!

یچیزی مثه ی جعبه ی اسلحه تو این فیلم گانگستریا نازنین آورد داد به پرفسور

باید حدس میزدم!

توش ی آمپوله دیگه بود!

دیگه خسته شدم از مواده آزمایشگاهی!

این چه وعضشه آخه؟؟؟؟

اثلا من هنوز نفهمیدم چرا به جاس چیز میز میزنن!

وقتی تزریق کرد...

یا خداااااااا

چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟

رنگش کثه گچ سفید شد و به زور نفس میکشید

من:چیکارش کردین؟؟؟؟؟؟؟؟

ناخوداگاه داد زدم

زین:تو نمیخاد نگرانش باشی(اخم)

من:یعنی چی؟؟؟؟؟اونم ی آدمه!!!!!

نازنین:آریانا خفه شو.بابا زیاد ریلکس نیست...

من:چی میگی؟اثلا خودت اینجا چیکار میکنی؟؟؟نگاش کن!!!!!

نازنین:بعدا میفهمی.درضمن بهتره بگم تو نگاش کن

من:چی میگی؟(تعجب)

نگاش کردم و...

عه!!!!!

این چطوری درست شد؟؟؟؟؟

The White LaboratoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora