جاجا

931 41 116
                                    

ماعده تغلب نیست بخدا من از قبل میخاستم همین مهمونیو بنویسیم

از دید مائده

ی نیم ساعت گذشته بود

سرم هنوز رو شونه ی لویی بود

لوییم داشت فیلم میدید

لو:میا؟

مائده:لقبم شد میا؟

بعد فوری دستمو گذاشتم رو دهنم

لویی با اخم نگاه میکرد

مظلوم بهش زل زم

میخاست موهامو بگیره که گوشیش زنگ خورد

اونوری هرکی هستی ایول!

لو به نظر عصبی میومد

نمیدونستم چرا!

با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و حرف میزد

لو:گفتم باشه دیگه(داد)

با دادش تقریبا از جا پریدم

حرفمو پس میگیرم اونوری تو مزخرفی چون عصیبیش گردی و بدبختیاش سره من میاد!

بعد که قطع کرد گوشیو کوبوند کفه زمین

ترسیدم و خودمو ی گوشه جمع کردم

چشاش که به من خورد نفسشو عصبی فوت کرد

بعد یجورایی بغضی نگام کرد

چی شده؟؟؟؟

دستشو به نشونه ی این که برم بغلش باز کرد

رفتم رو پاش نشستم

از پشت بغلم کرده بود

لویی خیلی آروم گفت:اگه بخای میتونی حرف بزنی...

خوب شد چون کلی سوال داشتم!

مائده:سوال اول:چرا ناراحتی؟

لویی:برو سوال بعد...

از خود راضی!

چی میشد جواب بدی؟

مائده:سوال دو:امشب برمیگردیم آزمایشگاه؟

لویی آره ی خسته ای گفت

رومو برگردوندم سمتش

مائده:چی شده لو؟

لویی:جاجا

مائده:جاجا؟جاجا چیه؟

لویی لبخند زد:هاپو کوچولوم!

مائده:هاپو؟؟؟؟(با لحنه حوصله سر رفته ی ناراحت)

لویی ی آهه صدا دار کشید:برا همین ناراحتم.تو پیشیمی و جانا یا همون جاجا هاپوم!نمیدونم چیکار کنم!

مائده:میشه یکم درمورد جاجا یرام تعریف کنی؟

لویی لخند زد و چشاشو بست و به مظر میومد دنباله خاطراته خوششه

لویی:جاجا...ی دختر با موهای به رنگه آتشفشان و چشمایی به سرخیه خون!

قرمز؟چقدر قرمز!

لویی ادامه داد:خیلی عالی بود.همیشه بی نقص بود.همیشه...

پریدم وسطه حرفش:کجا دیدیش؟

فوری دستمو گذاشتم رو دهنم

نکنه بحاطر وشط حرفش پریدن عصبی بشه؟

ولی مثل این که جاجا براش بیشتر از این حرفا عزیز بود که وسطه تعریفه خاطراتش بخاد کسی رو تنبیه کنه!

لویی:جاجا؟اون خاهرم بود!ولی خب...آدم نمیتونه عاشقه خاهرش بشه؟اون واقعا فوقلعاده بود و به نظرم برا دوس داشتنش حق داشتم!

لویی ی نفسه عمیق کشید و یکم مکث کرد

انگار سعی داشت خاطراته گذشته رو واضح تر کنه

لویی با لبخند ادامه داد:معمولا هیچ اشتباهی نمیکرد!بجز وقتایی که خودش میخاست از عمد اشتباه کنه!

لویی خندید:عاشقه تنبیه شدن بود و این همیشه منو میخندوند گون بعدش تو گشاش اشک جمع میشد!

مائده:خب الان کجاست؟

لویی:ی سال ندیدمش!الان بعده ی سال قراره ببینمش!

مائده:کجا؟

لویی:تو مهمونیه امشب!

مائده:مهمونی؟

لویی با ی لحنه شاد گفت:مهمونیه بزرگداشته پرفسوره اثلی و خونوادشه و متاسفانه نمیشه پیچوندش!

بعدش نگام مرد و لبخند زد و پیشونیمو بوسید

لویی با لبخند گفت:اما بهترین هاپویه دنیا هم به پایه پیشیه من نمیرسه!مگه نه؟

خندیدم و خودمو براش لوس کردم

فقط برا آشنایی با نقشه جاجا بود :/

The White LaboratoryWhere stories live. Discover now