خونه ی جدید

2.6K 51 263
                                    

میدومید راستش یکم برا قبلی بچگی کردم میدونم.....

عضر میخام من فقط.....

بیخیال اثلا داستانو بخونید

از زبون مائده

باورم نمیشد!

مگه میشه؟

من:معلومه!!!!!

لویی:باشه. ی دوماه ولی باید صبر کنی.زود تر نمیشه

خودمو ملوس کردم و مضلوم گفتم:ولی وقتی جاجا هست اثلا به من توجه نمیکنی

لبخند زد و ی بوسه ی کوچیک ازم گرفت و موهامو ناز کرد

لویی:از این به بعد فقط پیشی.خوبه؟

با ذوق اوهومی گفتم و نشستم تو بغلش

لویی:پیشی؟

من:هوم؟

لویی:میدونستی تورو از همه ی پیشی ها و هاپو هایی که تا حالا داشتم بیشتر دوس دارم؟

من:مگه چنتا پیشی هاپو داشتی؟

لویی:ی هفت هشتا هاپو و ی ده دوازده تا پیشی

چشمامو گرد کردم و با تعجب بهش زل زدم

لویی خندید:چیه؟خب حوصلم سر میرفت!

انگشتمو به سمتش گرفتم و دستوری گفتم:ببین ددی خوشتیپه قبلا هاپو داشتی که داشتی.پیشی داشتی که داشتی.عوضشون کردی یا هرچی دلت خاسته.ولی من یکیو بخای از سرت باز کنی من میدونم و تو و قوطی سم ها تو کابینت دومی!

خندید و بغلم کرد و موهامو بوسید:مگه میشه از تو خسته شد؟

با حالت طلبکارانه گفتم:نبایدم خسته بشی

همون موقع جاجا اومد تو

لویی پوفی کشید و رو به جاجا گفت:مگه نگفتم بیرون منتظر باش؟

جاجا یکم ترسید:ب.ب.ببخشید.ا.اما پ.پورفسور گ.گ.گفت.ب.بیای.ب.ب.بی.بیرون

لویی یکم لحنشو آروم کرد:حالا چرا میترسی؟بیا بشین پیشه میا.اضیتش نکنیاااااااا!ازش میپرسم گفته باشم

جاجا چشمی گفت و اومد خیلی ساکت کناره لویی که من بغلش بودم نشست

لویی وقتی یکم مطمعن شد صلح برقراره منو گذاشت سره جایه خودش و رفت

یکم در سکوت غذامو کناره جاجا خوردم

-خوبی؟

با تعجب به جاجا نگاه کردم

واقعا جاجا بود؟

سوالی نگاش کردم

جاجا:دمتو میگم.پرفسور میگفت جدیدی پس هنوز عادت نکردی.اضیتت نمیکنه؟

دوباره رومو برگردوندم سمته غذام و جواب دادم:راستش تقریبا یادم رفته بود پس...نه!مشکلی باهاش ندارم!

The White LaboratoryWhere stories live. Discover now