_اقای هرولد استایلز
وقتى منشى با ناز اسممو صدا کرد از جام پاشدم و گفتم:بلى؟
_بفرماييد....
در زدم و رفتم تو اتاق.
دکتر با خوشحالى از رو صندليش بلند شد و گفت:هرى استايلزى؟
_آره....
دکتر:خوب...چه جالب
_چيش جالبه؟
دکتر:اينکه جفتمون اسم داريم:)
رفتم نشستم رو صندليه جلوى ميزش...کله خالکوبيامو بررسى کرد و گفت:اومدنت به اينجا واجب بود.
_چورا؟
صداشو صاف کرد و گفت:بيا اول از مدل حرف زدنت شروع کنيم.
دستمو روى چونم کشيدم و گفتم:ببين بابامم نتونسته منو عوض کنه.تو که جاى خود دارى...
عينکشو اورد پايين تر تا منو با چشاى خودش ببينه و بعد گفت:مامانت از اينکه پانکى ناراحته.
_اولين نفرى نيستى که اينو ميگى.
پاشد و با يه ساعت اومد جلوم و شروع کرد به تکون دادنش..
_تو الان به يه خوابه عميق فرو ميرى و بعد به يه دنياى ديگه وارد ميشى.ولى لطفا زنده بمون اونجا...
يه وشکن زد و رفت نشست سره جاش....
_همين؟؟الان من چه تغييرى کردم؟
دکتر داد زد:بعدى....
پاشدم و رفتم بيرون.... درو که باز کردم با صحنه ى عجيبى روبرو شدم.
چشامو گرد کرد و گفتم:چرا اين منشيه لباسه اضافه پوشيده؟
منشى از پشت ميزش بلند شد و اومد سمتم و گفت:عمت لباسه اضافه پوشیده دفتر نقاشى...برو گمشو تا دادشمو ننداختم به جونت
از مطب رفتم بيرون ولى اين جا همون جايى که من رفتم توش نبود
رفتم سمته خيابون و انگشته شصتمو براى اينکه تاکسى بگيرم بالا اوردم..
همون موقع يه تاکسى وايساد.داشتم ميرفتم سمتش که رانندش پياده شد و اومد سمتم و گفت:حالا برا من شصت ميگيرى بالا بچه سوسول؟الان شصتتو با عمتو يکى ميکنم.
_اخه شما چه مشکلى با عمه ى بنده دارید؟
راننده حسابى کفرى شد و رفت سمته ماشين و با قفل فرمون اومد سراغم....پاچه شلوارمو گرفتم و مثله اسب شروع کردم به دويدن اونم دنبالم.
تو راه خوردم به يه پسره ...
دلشو گرفت و گفت:مگه يکى با قفل فرمون دنبالت کرده اينطورى ميدویى؟
_از کجا فهمیدی؟
پسره متوجه مردى که با بيل...نه ببخشيد قفل فرمون دنبالم بود شد و جلوم وايساد و گفت:باس از رو جنازه من رد شى.
راننده:شما بفرماييد با چى رد شم؟
پسره دستى تو موهاش کشيد و گفت:برادره من صلوات بفرس برو..برو...بروووووو(با لحن جيگرى خونده شه)
مرده زيره لب يچى گفت و رفت
پسره برگشت گفت:السلام.نايب هستم...
_ها؟؟؟
_دفترنقاشى اسمه منو مسخره ميکنى..نايبم.نايب
_نه.فقط شبيه دوستم نايلى...
_عمت نايله
_شماها کلا ارادت خاصى به عمه ى بنده داريد
_براى چى اومدى اينجا؟
_من نيومدم....
نايب:|
_خوب چرا اومدم ولى خودم نيومدم.من.....امممم.نميدونم.
نايب دستشو روى شونم گزاشت و گفت:ما خيليامون نميدونيم و ميايم و دستمون نيست و نميايم و ميايم ولى نميايم.
_چى؟
لبشو برد تو دهنش و گفت:من چون معلم ادبياتم معلمه ورزش بود فارسيم خوب نيس...
_فارسى؟
يه نگاه به دوروبرم کردم و گفتم:فارسى چيه؟
_خوردنيه:|
به اغا نايب نگاه کردم و گفتم:الان چندتا دوربين مخفى ميان بيرون ديگه؟نه؟
به چشام نگاه کرد و چنبار پلک زد.انگار نفهميده چى ميگم..
نايب دستمو گرفت و گفت:بايد جوادو ببينى...يعنى عاشقت ميشه دفترنقاشى
سوار تاکسى شديم و نايب به راننده پول داد
YOU ARE READING
Punks In The Different World
Short Storyیه فن فیکشن طنز راجب وقتی که هریه پانک اتفاقی سر از ایران در میاره اون تو ایران با جواد(زین)و نایب(نایل)و جمال(لیام) و جلال(لویی) اشنا میشه هرکدوم از اونا یه اتفاق جدید برای هری درست میکنن ممکنه هری تغییر کنه ممکنه بدتر بشه:) از دست ندید