قسمت دوم(تاریخچه)

632 85 28
                                    


راننده دستشو رو بوق گزاشته بود و ميرفت
گفتم:الان پليسا ميان خشتکشو ميکشن سرشا...
نايب به خشتکم که به کف ماشين رسيده بود نگاه کرد و گفت:تو مشکلت چيه؟توکه دامن پاته.
به شلوار نايل که تا گردنش رسيده بود يه نگاهه عاقل اندرصفيحى انداختم و گفتم:مثه تو شلوار يعقه اسکى بپوشم؟
کمربنده....نه ببخشيد گردنبنده شلوارشو سفت کرد و گفت:خو درستش اينه
.
نايب کناره يه آپارتمانه بلند وايساد و گفت:جواد خعلى پولداره..
زنگه يکى از واحدارو زد و رفتيم تو حياط.
کناره راه پله وايساد.يه نيم نگاهى به راه پله هاى انداختم گفتم:با اسانسور ميريم ديگه؟
_نه....يعنى...آممم. با پله ميريم....
فکمو از کفه زمين جمع کردم دنباله نايب راه افتادم.
_حالا طبقه چندمه ؟
نايب:زياد نيست...
سکوت....
نايب:طبقه ى دهمه.
_شوخيشم بده هاااا.
.
بعد از طى کردن اون مسيره طولانى نايب دره يه خونرو زد.
پسره چش ابرو مشکيه خوشگله نانازه جذابه...
نايب:هووووى..از بحث خارج نشوهااا
خوب داشتم ميگفتم .جواد درو باز کرد و رفتيم تو خونه..
نايب:جواد دفترنقاشى,دفترنقاشى جواد.
دستمو بردم جلو گفتم:هريم...
نايب:دروغ ميگه,دفترنقاشيه.
_هرى اسممه.
جواد:بسى اسمه زيباييست..وليکن هرى اسم ميباشد ؟؟؟
_فکر کنم معلم ادبياته تو جدى معلم ادبيات بوده....
زين:|
جواد نون و پنير گزاشت رو سفره و گفت:سريع ميل بفرما تشريف ببر.اقدس ميخواهد تشريف بياورد.
با ارنجم به دستش زدم و گفتم:کلک اقدس کيه؟برا چى ميخواد بياد اينجا؟
_خواهرم ميباشد.مشکلى وجود دارد؟
_نه.نه...
رفتم سره سفره نشستم و به نايب که هنوز يه لقمرو نخورده بود بعديو ميزاشت تو دهنش نگاه کردم.
دستمو دراز کردم نون بردارم نايب يکى محکم زد رو دستم.
دستمو کشيدم عقب و گفتم:خو من که نميخوام بخورمش.
نايب:پس ميخواى چى کارش کنى؟
از حرفه خودم خندم گرفت و گفتم:هيچى.
نايب جان بعد از درو کردن سفره پاشد و گفت:خوب بريم ديگه.
منم پاشدم و دنباله نايب راه افتادم.
جواد درو باز کرد و منو نايبو علنا شوت کرد بيرون.. و بارى ديگر ما اون مسيره طولانى رو طى کرديم.
اونقدر ميرفتيم پايين که گفتم الان ميرسيم به نفت:|
نايب دره حياطو باز کرد و گفت:بريم جعفرو از دانشگو برداريم بريم خونه ى من....
_جعفر کيه؟
_بچه ى خواهرم.البته بچه هم نيست.ديگه ميخوايم براش آستين بالا بزنيم.
_يعنى ميخوايد دستاشو بشوريد؟
_پسر تو از پشته کوه اومدى؟
_نه.اومدم پشت کوه.
دوباره تاکسى گرفتيم و داشتيم ميرفتيم سمته دانشگاه...
نايب:دانشگو...
آها...داشتيم ميرفتيم سمته دانشگو و نايب تو ماشين شروع کرد به بررسى تاريخچه ى من.
نايب:چندسالته؟
_بيست و يک
نايب:چرا دفتر نقاشى شدى؟
_چون دخترى که دوستش داشتم پانک بود.
سکوت....
نايب:داداش پانک بودن که عيب نيست.يعنى تو بخاطر اينکه اون اين بيمارى رو داشت رفتى شدى دفتره نقاشى؟
_پانک که بيمارى نيست.مگى يکى مثله منه.
نايب:اوه اوه..اينکارو نکن با خودت.پس فردا يه بچه ى ديوانه تحويل جامعه ميديد..

Punks In The Different WorldWhere stories live. Discover now