راننده دستشو رو بوق گزاشته بود و ميرفت
گفتم:الان پليسا ميان خشتکشو ميکشن سرشا...
نايب به خشتکم که به کف ماشين رسيده بود نگاه کرد و گفت:تو مشکلت چيه؟توکه دامن پاته.
به شلوار نايل که تا گردنش رسيده بود يه نگاهه عاقل اندرصفيحى انداختم و گفتم:مثه تو شلوار يعقه اسکى بپوشم؟
کمربنده....نه ببخشيد گردنبنده شلوارشو سفت کرد و گفت:خو درستش اينه
.
نايب کناره يه آپارتمانه بلند وايساد و گفت:جواد خعلى پولداره..
زنگه يکى از واحدارو زد و رفتيم تو حياط.
کناره راه پله وايساد.يه نيم نگاهى به راه پله هاى انداختم گفتم:با اسانسور ميريم ديگه؟
_نه....يعنى...آممم. با پله ميريم....
فکمو از کفه زمين جمع کردم دنباله نايب راه افتادم.
_حالا طبقه چندمه ؟
نايب:زياد نيست...
سکوت....
نايب:طبقه ى دهمه.
_شوخيشم بده هاااا.
.
بعد از طى کردن اون مسيره طولانى نايب دره يه خونرو زد.
پسره چش ابرو مشکيه خوشگله نانازه جذابه...
نايب:هووووى..از بحث خارج نشوهااا
خوب داشتم ميگفتم .جواد درو باز کرد و رفتيم تو خونه..
نايب:جواد دفترنقاشى,دفترنقاشى جواد.
دستمو بردم جلو گفتم:هريم...
نايب:دروغ ميگه,دفترنقاشيه.
_هرى اسممه.
جواد:بسى اسمه زيباييست..وليکن هرى اسم ميباشد ؟؟؟
_فکر کنم معلم ادبياته تو جدى معلم ادبيات بوده....
زين:|
جواد نون و پنير گزاشت رو سفره و گفت:سريع ميل بفرما تشريف ببر.اقدس ميخواهد تشريف بياورد.
با ارنجم به دستش زدم و گفتم:کلک اقدس کيه؟برا چى ميخواد بياد اينجا؟
_خواهرم ميباشد.مشکلى وجود دارد؟
_نه.نه...
رفتم سره سفره نشستم و به نايب که هنوز يه لقمرو نخورده بود بعديو ميزاشت تو دهنش نگاه کردم.
دستمو دراز کردم نون بردارم نايب يکى محکم زد رو دستم.
دستمو کشيدم عقب و گفتم:خو من که نميخوام بخورمش.
نايب:پس ميخواى چى کارش کنى؟
از حرفه خودم خندم گرفت و گفتم:هيچى.
نايب جان بعد از درو کردن سفره پاشد و گفت:خوب بريم ديگه.
منم پاشدم و دنباله نايب راه افتادم.
جواد درو باز کرد و منو نايبو علنا شوت کرد بيرون.. و بارى ديگر ما اون مسيره طولانى رو طى کرديم.
اونقدر ميرفتيم پايين که گفتم الان ميرسيم به نفت:|
نايب دره حياطو باز کرد و گفت:بريم جعفرو از دانشگو برداريم بريم خونه ى من....
_جعفر کيه؟
_بچه ى خواهرم.البته بچه هم نيست.ديگه ميخوايم براش آستين بالا بزنيم.
_يعنى ميخوايد دستاشو بشوريد؟
_پسر تو از پشته کوه اومدى؟
_نه.اومدم پشت کوه.
دوباره تاکسى گرفتيم و داشتيم ميرفتيم سمته دانشگاه...
نايب:دانشگو...
آها...داشتيم ميرفتيم سمته دانشگو و نايب تو ماشين شروع کرد به بررسى تاريخچه ى من.
نايب:چندسالته؟
_بيست و يک
نايب:چرا دفتر نقاشى شدى؟
_چون دخترى که دوستش داشتم پانک بود.
سکوت....
نايب:داداش پانک بودن که عيب نيست.يعنى تو بخاطر اينکه اون اين بيمارى رو داشت رفتى شدى دفتره نقاشى؟
_پانک که بيمارى نيست.مگى يکى مثله منه.
نايب:اوه اوه..اينکارو نکن با خودت.پس فردا يه بچه ى ديوانه تحويل جامعه ميديد..
YOU ARE READING
Punks In The Different World
Short Storyیه فن فیکشن طنز راجب وقتی که هریه پانک اتفاقی سر از ایران در میاره اون تو ایران با جواد(زین)و نایب(نایل)و جمال(لیام) و جلال(لویی) اشنا میشه هرکدوم از اونا یه اتفاق جدید برای هری درست میکنن ممکنه هری تغییر کنه ممکنه بدتر بشه:) از دست ندید