نايب و جعفر و جمال رفتن همرو زدن کنار جوادو پيدا کردن.
جعفر شونشو گرفت چرخوندش سمته خودش و گفت:جواد...ببم جان...اخماى جواد باز شد و محکم جعفرو بغل کرد و گفت:تو کجا بودى برادر؟
جعفر:همين جا....
اون مردايى که دورشون بودن پخش شدن و يکيشون گفت:اى بابا...شورشو دراورديد.سره ناموس باس بکش بکش بشه.
من:|
کفشه تن تاکم:|دخترى از پشته جواد اومد کنارش.چادرشو تا دماغش کشيده بود بالا.
از رو تخت اومدم پايين و رفتم جلو دستمو جلوى اقدس دراز کردم و گفتم:هرولدم:)
زين يه نيگا من کرد يه نيگا به دستم.
باز يه نيگا من يه نيگا به دستم.
حالا يه نيگا من يه نيگا به دستم.
نايب دستمو گرفت سمته جواد و گفت:خطاى ديد بود:|جواد دستشو اورد جلو و گفت:اسمتو بهم گفته بودى همايون.
به نايب نگاه کردم و گفتم:واى چطورى فهميدى خطاى ديده؟
نايب:تلپاتى پسرم...تلپاتى
يه لبخنده مسخره بهش زدم و اونم لبخند مسخره ترى تحويلم داد.موبايلمو دراوردم و گفتم:اينجا آنتن هست؟
سکوت....
_پرسيدم اينجا آنتن هست؟
سکوت....
جواد:تو با اون سيبه پشت موبايلت چى کار کردى؟
موبايلمو برگردوندم و مارکه اپل رو چک کردم...
بهشون نگاه کردم و گفتم:هنوز اپل اينجا نيومده؟
جمال:باز داره فحش ميده ها...
نايب:اينجا وقتى گلابى رو گاز ميزنن بهش ميگن اپل:|اينجا داستان از ديده جعفر و جواد و جمال و نايب :
ديديم هرولد جان
جواد:نه.همايونه
نايب:دفتر نقاشى...
جعفر:اى بابا دعوا نکنيد اصلا داستان از ديده خودمه:
ديدم هرى داره وسطه چايى خونه هلکوپترى ميزنه.سرشو ميکوبوند به ميز و ميخنديد....داستان دوباره از ديده هرى:
حرفش کارى کرد که معده و رودم باهم عروسى کردن الانم به خوبى و خوشى زندگى ميکنن.
.
رفتيم سوار تاکسى شديم.
من و نايب و جعفر و جواد تو يه ماشين...
جواد و جمال و اقدس هم باهم رفتن.
جواد:با حفظ فاصله
رفتيم خونه ى جواد...
پله هارو ديدم همون جا ضعف رفتم.
جواد:اقدس شما اول برويد درب را باز کنيد تا ما بيايم...اقدس چادر رو از تو دهنش دراورد و گفت:باشه...
صداشو که شنيدم چشمام گرد شد.
زين:بدرود خواهر
واااا.
اصلا مگه ميشه؟
مگى؟؟؟؟
وقتى ليام و لويى و نايل و زين هستن حتما اونم هست ديگه....
دستمو پشته گردنم بردم و موهاى ژوليده پوليدمو احساس کردم.يه پامو گزاشتم روى پله و يه پام رو زمين بود..
برگشتم به جواد نگاه کردم....
دستشو کرد تو جيبش و گفت:آيا سيگار ميکشى؟
_خير
سيگارشو روشن کرد و سرمو براى تاسف تکون دادم و گفتم:سيگار نکش برادره من....
جواد:من فقط براى کمى تفريح ميکشم...
_آها؟اونوقت بقيه براى زجر و عذاب ميکشن؟ليام:نو کاکو....برا جلب توجه ميکشن
جواد سيگارشو انداخت زمين جفت پا پريد روش و گفت:اصلا نخواستم....
سکوت......اقدس از پله ها اومد پايين و گفت:درو باز کردم...ميايد؟
جواد:خوب خواهره من.من گفتم شما برويد که ما پشت شما نباشيم...
اقدس:رفتم نيومديد گفتم بيام.
_چه جالب...همش فعل بود:)
نايب:وااااى.آخه بشر تو چرا بورسيه نميشى برى؟اصلا اينجا دارى تلف ميشى.
YOU ARE READING
Punks In The Different World
Short Storyیه فن فیکشن طنز راجب وقتی که هریه پانک اتفاقی سر از ایران در میاره اون تو ایران با جواد(زین)و نایب(نایل)و جمال(لیام) و جلال(لویی) اشنا میشه هرکدوم از اونا یه اتفاق جدید برای هری درست میکنن ممکنه هری تغییر کنه ممکنه بدتر بشه:) از دست ندید