قسمت چهارم(اقدس)

455 70 52
                                    


نايب و جعفر و جمال رفتن همرو زدن کنار جوادو پيدا کردن.
جعفر شونشو گرفت چرخوندش سمته خودش و گفت:جواد...ببم جان...

اخماى جواد باز شد و محکم جعفرو بغل کرد و گفت:تو کجا بودى برادر؟
جعفر:همين جا....
اون مردايى که دورشون بودن پخش شدن و يکيشون گفت:اى بابا...شورشو دراورديد.سره ناموس باس بکش بکش بشه.
من:|
کفشه تن تاکم:|

دخترى از پشته جواد اومد کنارش.چادرشو تا دماغش کشيده بود بالا.
از رو تخت اومدم پايين و رفتم جلو دستمو جلوى اقدس دراز کردم و گفتم:هرولدم:)
زين يه نيگا من کرد يه نيگا به دستم.
باز يه نيگا من يه نيگا به دستم.
حالا يه نيگا من يه نيگا به دستم.
نايب دستمو گرفت سمته جواد و گفت:خطاى ديد بود:|

جواد دستشو اورد جلو و گفت:اسمتو بهم گفته بودى همايون.
به نايب نگاه کردم و گفتم:واى چطورى فهميدى خطاى ديده؟
نايب:تلپاتى پسرم...تلپاتى
يه لبخنده مسخره بهش زدم و اونم لبخند مسخره ترى تحويلم داد.

موبايلمو دراوردم و گفتم:اينجا آنتن هست؟
سکوت....
_پرسيدم اينجا آنتن هست؟
سکوت....
جواد:تو با اون سيبه پشت موبايلت چى کار کردى؟
موبايلمو برگردوندم و مارکه اپل رو چک کردم...
بهشون نگاه کردم و گفتم:هنوز اپل اينجا نيومده؟
جمال:باز داره فحش ميده ها...
نايب:اينجا وقتى گلابى رو گاز ميزنن بهش ميگن اپل:|

اينجا داستان از ديده جعفر و جواد و جمال و نايب :
ديديم هرولد جان
جواد:نه.همايونه
نايب:دفتر نقاشى...
جعفر:اى بابا دعوا نکنيد اصلا داستان از ديده خودمه:
ديدم هرى داره وسطه چايى خونه هلکوپترى ميزنه.سرشو ميکوبوند به ميز و ميخنديد....

داستان دوباره از ديده هرى:
حرفش کارى کرد که معده و رودم باهم عروسى کردن الانم به خوبى و خوشى زندگى ميکنن.
.
رفتيم سوار تاکسى شديم.
من و نايب و جعفر و جواد تو يه ماشين...
جواد و جمال و اقدس هم باهم رفتن.
جواد:با حفظ فاصله
رفتيم خونه ى جواد...
پله هارو ديدم همون جا ضعف رفتم.
جواد:اقدس شما اول برويد درب را باز کنيد تا ما بيايم...

اقدس چادر رو از تو دهنش دراورد و گفت:باشه...
صداشو که شنيدم چشمام گرد شد.
زين:بدرود خواهر
واااا.
اصلا مگه ميشه؟
مگى؟؟؟؟
وقتى ليام و لويى و نايل و زين هستن حتما اونم هست ديگه....
دستمو پشته گردنم بردم و موهاى ژوليده پوليدمو احساس کردم.

يه پامو گزاشتم روى پله و يه پام رو زمين بود..
برگشتم به جواد نگاه کردم....
دستشو کرد تو جيبش و گفت:آيا سيگار ميکشى؟
_خير
سيگارشو روشن کرد و سرمو براى تاسف تکون دادم و گفتم:سيگار نکش برادره من....
جواد:من فقط براى کمى تفريح ميکشم...
_آها؟اونوقت بقيه براى زجر و عذاب ميکشن؟

ليام:نو کاکو....برا جلب توجه ميکشن
جواد سيگارشو انداخت زمين جفت پا پريد روش و گفت:اصلا نخواستم....
سکوت......

اقدس از پله ها اومد پايين و گفت:درو باز کردم...ميايد؟
جواد:خوب خواهره من.من گفتم شما برويد که ما پشت شما نباشيم...
اقدس:رفتم نيومديد گفتم بيام.
_چه جالب...همش فعل بود:)
نايب:وااااى.آخه بشر تو چرا بورسيه نميشى برى؟اصلا اينجا دارى تلف ميشى.

Punks In The Different WorldWhere stories live. Discover now