قسمت هشتم(بازگشت)

284 43 8
                                    


ابرو.....
سيبيل....
بدونه تتو....
بدونه سى کيلو آرايش....
اين مگى بود؟
چشم تو چشم هم بوديم که جواد با خنده اومد تو دستى به ريشش کشيد و گفت:عجب زمونه ايه ها..
(کلا ايشون وقتى روزنه خوشبختى رو پيدا ميکنن يه پترس فداکارم اونجا ميبينن)يکى محکم زدم تو صورت خودم گفتم:ديگه هيچوقت نميگم مگى.
اقدس هم خودشو با چادر قنداق کرد و چيزى نگفت.
_خوب جعبرو بده من ببرم بدم به جعفر ديگه....
يه جعبه ى نيم تنى بهم داد...اينقدر سنگين بود که افتاد زمين دستمم زيرش موند.منم شروع کردم به اپرا خوندن.
جواد هم اومد برداشت جعبرو گفت:تو نميتوانى...بگو خوده جعفر بيايد.
_اوکى.
جواد:خودتى.
رفتم دمه خونه ى جعفر و درو زدم.يه صداى ضعيف شنيدم که گفت:اومدم.
در باز شد و......
اوه ماى پروردگار.
او ديگر کيست؟
دختر خوشگل و نانازى درو باز کرد و گفت:سلام.کارى داشتيم؟
_جعفر....
چادرشو صاف و صوف کرد و گفت:الان ميگم بياد...
جعفر با پيژامه وارد ميشود:|
جعفر:کارى داشتى؟
_ميخواستم برا خواهرت بيام خاستگارى.....
جعفر:بايد برى تو صف..
_من با زنبيل اومدما...
جعفر:ببم برو نبينمتا.
بعد درو بست...منم با کف دست به شيشه ى در ميکوبيدم ميگفتم:بابا جان برو جعبرو از جواد بگير.
صدايى نيومد.منم رفتم.
در زدم نايب دره خونشو باز کرد.رفتم تو و نايب مثله هميشه درحال غذا خوردن بود.
رفتم يکم نون بردارم باز نايب زد رو دستم گفت:ميزنم صاف و صيقليت ميکنما.
_اوا.
نشستم جلوى نايب و گفتم:تو وقتى نايل بودى هم همينطورى بودى.شايد ديگه هيچوقت نبينمش.
نايب:يعنى يه تفاوت هم نيست؟
_چرا خوب.اونم مث من دفتر نقاشيه.
نايب:آخه براى چى؟لابد براى يه دختر...شما چرا برا خودتون ارزش قاعل نيستيد.خو اگه اون دختر شمارو دوست داشته باشه همه جوره ميپزيرتتون.
_چى؟
نايب:چى؟
_دوباره بگو...
نايب:دوباره بگو...
_نه.حرفتو بگو.
نايب:نه.حرفتو بگو.
چشامو ريز کردم و نگاهش کردم.
اين بشر چرا دو دقيقه نميتونه جدى باشه؟
نايب:من برا عکس کارت مليم هم جدى نبودم..
_اوا اين داره مغزمو ميخونه.
-پاشو جمع کن صحنه ى بعدو بگيريم حال نداريم.
اون شب تا صبح به حرفه جديه نايل فکر کردم
سخن بزرگان: شما چرا برا خودتون ارزش قاعل نيستيد.خو اگه اون دختر شمارو دوست داشته باشه همه جوره ميپزيرتتون.
.
صبح وقتى پاشدم با صحنه ى عجيب تر از جدى بودن نايب روبرو شدم.
من برگشته بودم به مطب دکتر.ولى رو تخت خوابيده بودم.
پرستار دره اتاق رو باز کرد و گفت:تو کى بيدار شدى؟
_همين الان يهويى.
پرستار:پس پاشو برو پيش دکتر.
در زدم رفتم تو اتاق دکتر...
دکتر:سلام برتو...
_درود خدا برتو باد....
دکتر:عمت اونجا مورد عنايت قرار نگرفت که الان منو مسخره ميکنى؟
_چرا دکتر.اصلا خيلى عبرت گرفتم.ميخوام برم تتوهامو پاک کنم.
دکتر:اصلا کشور خوبيه.کلا آدم ميکنه.
_تو ميدونى من چقدر سختى کشيدم اونجا؟من ازدواج کردم.الان شوهرم نگرانمه.
.

Punks In The Different WorldWhere stories live. Discover now