صبح وقتی بچه هارو رسوندم مدرسه و برگشتم دیدم پسرا دارن دعوا میكنن.
جواد:تو داری از من پیشی میگیری؟
نایب:وای من عاشقه پیشیم...میو میو
رفتم ازهم دور نهادمشون و باهاشون درباره سختی های زندگی حرف میزدم كه یهو جعفر رفت كنار پنجره داد زد:اوا اقدس.
جواد مثل چی پرید درو باز كرد رفت بیرون وقتی مگی كه همون اقدسش میشد رو با شرایط جدید دید داد زد:تو چرا این ریختی شدی.گمشو خونه.
جمال:طبق محاسبات,اقدس فقط راه خونه تا مسجد رو بلنده.
بعد شروع كرد به دست زدن و داد زد:افرین داری پیشرفت میكنی
مگی به جواد نگاه كرد و گفت:زین چه مرگته؟باز رفتی پیشه این پسره اینطوری شدی؟
همون موقع زین هم با بستنی اومد.
زبونش رو بستنی مونده بود و یه نگاه به جواد انداخت یه نگاه به مگی.
باز یه نیگاه جواد یه نیگا مگی
حالا یه نیگاه جواد یه نیگا مگی.
بیا وسط یه نیگاه جوا. .....
-هری؟
_جانم؟
-میگیرم میزنمت صدای غاز بدیا.
اوا....خوب داشتم میگفتم.زین همون جا غش كرد پسرا مثه گالیور آوردنش تو خونه و مگی هم اومد.
پسرا بهش نفس مصنوعی میدادن:/
البته جعفر بوسش میكرد.میگفت:این شاهكار الهی را باید بوسید:|
نایب هم اب قند درست میكرد خودش میخورد.
جواد هم كنار جعفر وایساده بود میگفت:منم شاهكار الهیما.
جعفر هم كه بی رودروایسی میگفت:تو مگسا با واسطه ی ریش سفیدا روت میشینه....
جمال هم داد زد:وایسید ببینم......اقدس اینجا چی كار میكنه؟
مگی رو گرفتم تا دمه در هول دادم كه در باز شد و دارسی و سیدنی اومدن تو.
داد زدم:پسرها سمت اتاق لباس.
همشون دویدن سمت اتاق لباس و مگی هم تو كابینت قایم شد.
زین رو هم زیره دشك ها قایم كردم.
دارسی:اون خانومه كی بود بابا؟
جلوشون زانو زدم تا قدم اندازشون بشه و گفتم:شما هیچی به مامانتون نمیگیدا.
دارسی و سیدنی لبخنده مرموزی زدن و داد زدن:ماماننننن.
بلا اومد گفت:چی شده؟
سیدنی به كابینت اشاره كرد و گفت:یه زن اونجاست.
الیزابت خندید و گفت:چه زنی؟
رفت كابینت رو باز كرد و بلا و مگی با دیدن هم هوار كشیدن.
بلا یكی خوابوند تو گوشم و گفت:فكر میكردم گفتی دیگه دوستش نداری.
_به جانه خودم دوستش ندارم.
بلا گریه كرد و گفت:پس فردا طلاق میگیریم.دروغگو هم كه شدی
و بعد دست جفت بچه هارو گرفت و رفت.منم دنبال ماشینش راه افتادم و با خواهش گفتم وایسا.
محله چیزم بهم نداد و رفت.
برگشتم تو خوته و مگی از كابینت اومد بیرون و دره كمدو باز كرد و زین با صورت فرود اومد.
پسراهم اومدن بیرون و جعفر با دیدن وعضه زین گفت:بدبخت از قیافه افتاد.
مگی زینو مثه گونی كشوند برد بیرون:|
پسراهم اروم نشستن و جمال برای اروم كردنم گفت:مگه میشه امروز اراده كنی فردا بری طلاق؟مگه میشع؟مگه داریم؟
_اینجا طلاق گرفتن از تاكسی گرفتن هم راحت تره.
جواد:خوب پس سفره خوبی داشته باشی.
و همشون رفتن تو اتاق.
.
قاضی چكششو به در و دیوار میكوبوند تا جواد و جمال و جعفر و نایب ساكت شن و بعد كه دید اینا ساكت بشو نیستن داد زد:اینارو بندازید بیرون.
بعد كه همشونو از پنجره پرت كردن بیرون شروع كرد:دلیل طلاق؟
بلا:خیانت.
قاضی:خوب پس من از الان شماروزن و شوهر اعلام نمیكنم.
من رو زانوهام نشستم و داد زدم:نههههههههههه.
بعد یه دست سنگین محكم خورد تو صورتم و از رو تخت بلند شدم.
پرستار گفت:اینا همه خوابنا عربده میكشی.
_یعنی اینا همش خواب بوده؟
بعده چند دقیقه مكث گفتم:بازم دكترم؟
پرستار:خدا به عمش رحم كنه.
آستینامو كشیدم بالا و با عصبانیت درو باز كردم و بلا و بچه هارو دیدم كه دمه درن.
خندیدم و گفتم:شماهام كه اینجایید.
بلا:دكتر گفت امروز بیدار میشی.
_من برا چی باز خوابیده بودم؟
بلا خندید و گفت:كه چیزیو از من مخفی نكنی.
_اها....درود بر عمه ی تو.
بلا خندید و بغلم كرد و گفت:درود بر عمه ی هفت جده ابادت بیشعور:|
ای بابا بازم تموم شد؟
من فك میكردم قراره بیشتر با اون چهار تا اسكل...
شششققق(صدای برخورد كف دست بر گردن هری)
با اون چهارتا نازنین......اما اسكل داشته باشم.
پس تا برنامه ی بعد خدا نگهدار.
نایب و جمال و جعفر و جواد:یهعععههه برنامه ببین.یههههههههه برمامه ببینید
YOU ARE READING
Punks In The Different World
Short Storyیه فن فیکشن طنز راجب وقتی که هریه پانک اتفاقی سر از ایران در میاره اون تو ایران با جواد(زین)و نایب(نایل)و جمال(لیام) و جلال(لویی) اشنا میشه هرکدوم از اونا یه اتفاق جدید برای هری درست میکنن ممکنه هری تغییر کنه ممکنه بدتر بشه:) از دست ندید