بعد از یه روز پر کار و شلوغ تو گالری وسایلم رو کمی جمع و جور کردم و تو صندلی یکم به بدنم کش و قوس دادم تا خستگیم یکم کم شه،یه دفعه صدای تلفن اومد و من تو جام پریدم...
فاک...ترسیدم بابا...
حتما دوباره ماما نه....می خواد ببینه ناهار خوردم، نخوردم،اگه نخوردم چرا نخوردم،خوبم، بدم و واسه هر جوابی که من بدم يه چرا و سوال دیگه پشت سرش طرح کنه...يه کم صاف و صوف تر توجام نشستم و با بی حوصلگی جواب دادم:"بله..."
"سلام آقای مالیک... خسته نباشین... خواستم یادآوری کنم فردا جشن آمادگی آلیس عه...یادتون نره"
اوه... جشن آمادگی آلیس به کلی یادم رفته بود...
هر کسه دیگه ای ام جای من بود یادش میرفت با این همه کارو مشغله... اه چی میگم... خفه شو زین توجیه نکن در هر صورت نباید یادت بره..." اوه...ممنون امیلی...باشه حتما...."
امیلی:" امری نیست آقای مالیک!؟"
"نه... فقط همه چی خوبه..؟!!خودت خوبی؟!به چیزی احتیاج نداری؟!!"
"ممنون آقای مالیک همه چی مرتبه"
"خب پس اگه چیزی بود بهم بگو...بازم ممنون"
"حتما...خدانگهدار"
منم يه خدانگهدار گفتم و قطع کردم... خب بسلامتی يه کاره دیگه ام به کارای فرادام اضافه شد...این یه نعمته که من فردا تعطیلم و میتونم کل روزم رو با آلیس بگذرونم...خب میدونی اون آلیسه... اون يه فرشته ی کوچولو ی باهوش و رو مخه... و خب البته هم صحبت و هم بازیه من...شاید به نظرتون مسخره بیاد که يه پسر 23 ساله بازی کنه یا به يه دختر 7ساله بگه هم صحبت... ولی اون واقعا باعث میشه من آروم شم...میدونی اون مثه بقیه قضاوتم نمیکنه...
فقط میشینه و گوش میده... گاهی اوقات نظر میده ولی با این سن کمش واقعا چیزای قشنگی ميگه... بعدشم من حواسم به سنشم هست... چیزایی نمیگم که به تربیتش صدمه بزنه...
به هر حال اون دختر باهوشیه و به همه چی دقت میکنه... اینم بگم که بیشتر از سنش میفهمه... يه جورایی مثل بچگیای خودم...من بعد از اون تلفن و حرف زدن با خودم يه کم دیگه رو نقاشیام کار کردم و بعدم گالری رو بستم و رفتم خونه... امروز مجبور بودم خودم این کارو کنم چون مارکوس واسه چند روزی رفته مرخصی...
وقتی رسیدم خونه مامانم خیلی خوشحال در رو برام باز کرد و بعد از اینکه حسابی ماچم کرد گفت که برم و دست و پامو بشورم... مامانه منه دیگه....من هرچقدرم که بهش بگم که مامان به خدا خودم میدونم و کارام رو از برم قبول نمی کنه و ميگه نخیر تو هنوزم بچه ای...
آخیییییی...الهی قربونت برم..... دلم برات يه ذره شده بود...من بدون تو میمیرم عشقم....
خب شاید شما اینجوری نباشین ولی من عاشق تخت خوابمم و همیشه ام وقتی بهش میرسم قربون صدقش میرم...
داشتم کم کم به خلوت خودم و تختم عادت میکردم که مامانم اومد تو... میدونم دیگه اومده بگه برم شام....من مثل همیشه تخت رو ترجیح میدم ولی خب مامانم وقتی يه چیزی ميگه شباهت عجیبی به مته داره... عملا سوراخ میکنه!!!!تا وقتی که کارش رو انجام بدی...
من عین يه پسر خوب رفتم شامم رو خوردم و يه کم سر به سر زک گذاشتم....اون پنج سال از من بزرگتره ولی به جرات میتونم بگم از نظر عقلی از من کوچیکتره... اینو قول میدم بهتون...بعداز اون من یکم با گوشیم ور رفتم و ساعتم رو روی 7:30 تنظیم کردم تا صبح پاشم... 7:30 صبح پاشدن واقعا یکی از بدترین شکنجه های دنیاس،ولی خب کاریش نمیشه کرد....
_______________________________________
سلام... من راستش نویسنده نیستم....هیچ ادعایی ام ندارم و به نظرم این یه داستانه کسل کنندس...:-( :-( :-( :-( :-( :-( :-( یعنی من دوسش دارم ولی فکر کنم واسه بقیه کسل کننده باشه... این یه تعارف نیست واقعیت عه.....به اسرار یکی از دوستام گذاشتم دیگه نمی دونم...