سریع دکمه ی آیفون رو زدم وقتی که قیافه ی مضطرب و نگران لیام رو تو تصویر دیدم...
خیلی طول نکشید که لیام پشت در خونه بود...
در رو باز کردم و لیام با يه نگاه پر از نگرانی بهم نگاه کرد...
"چی شده....؟!چرا این شکلی ای...؟!"
اومد تو و دستامو گرفت...
من هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم....
هیچی نگفتم چون نمی تونستم چیزی بگم.....
من وقتی تو شرایط بد عصبی قرار میگیرم انگار دهنم ناخودآگاه قفل میشه....
نه میتونم چیزی بخورم، نه می تونم کلمه ای حرف بزنم....
"زین.... عزیزم بگو چی شده... به خدا دارم میمیرم از نگرانی...."
دوباره نگاهش کردم و چند بار پلک زدم... دهنم رو باز کردم که يه چیزی بگم ولی بازم نتونستم...
"اونجوری نگام نکن.... اونجوری که نگام میکنی انگار ته دلم خالی میشه و میریزه پایین.... دارم دیوونه میشم که دارم تورو این شکلی میبینم.... جون لیام بگو چی شده عزیزدلم.."
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم بغض لعنتیمو قورت بدم تا بتونم حرف هارو از حنجرم که حالا انگار راهش با بغض بسته شده، بیرون بفرستم...
دست لیامو فشار دادم و به يه جایی تو گردنش خیره شدم....
لیام منو کشید تو بغلش و من سرمو گذاشتم پایین گردنش و سرمو به بدنش فشار دادم...
"جانم....؟؟!جان دلم...؟؟چی شده زین من...؟؟چی این شکلیت کرده که نمی تونی به زبون بیاریش...؟؟ چرا داری خودتو اینجوری داغون میکنی....؟! چرا زین منو اینقدر اذیت میکنی...؟! چرا داری يه کاری میکنی که به حد مرگ نگران شم...؟؟چرا حرف نمی زنی عشقم....؟؟؟"
دستشو آروم روی پشتم میکشید و روی سرم بوسه میزاشت....
نفسم که تا الان گیر کرده بود رو آزاد کردم
"لیام....تو....تو که از پیشم نمیری...نه...؟!"
"نه عزیزم... من کنارتم... تا همیشه کنار توام زینی.... فقط و فقط کنار تو...من هیچ جایی قرار نیست برم عزیزدلم... کجا برم وقتی که آرامش من اینجاس.... کجا برم وقتی دلم پیش توعه... کجا برم بدون تو زندگیه من..؟!"
سکوت... سکوت....سکوت....
تنها کار لعنتی که ازم بر میاد....
چرا نمی تونم هیچ حرفی بزنم...؟؟
چرا نمی تونم جواب حرفای لیام رو بدم...؟!
من باید جوابشو بدم ولی دهنم باز نمیشه.....انگار که قفله...
لعنت به تو و رفلکس هات زین.....
لعنت بهت....
لیام وقتی دید هیچی نمیگم یکم فاصله بینمون ایجاد کرد تا بتونه راحت تر صورتمو ببینه...