از نگاه لیام :
امروز بعد از ظهر رفتم و واسه مهمونی امشب خرید کردم....وقتی برگشتم مامانم گفت که نوشیدنی برای شام رو یادم رفته بگیرم، پس من دوباره مجبور شدم که برم خرید...
وقتی داشتم برمیگشتم دیدم يه ماشین يه کم اونطرف تر از خونمون نگه داشت و نینا ازش پیاده شد و با لبخندی که رو لبش بود با رانندش خداحافظی کرد....
نینا بعد از خداحافظی چرخید و خواست سمت خونه بیاد که منو دید.... فهمید که دیدمش....
من و نینا دیشبم وقتی اونا داشتن از فست فود خارج میشدن باهم چشم تو چشم شدیم... بماند که فقط در عرض همون چند ثانیه، حس هایی مثل ترس، نگرانی و خجالت رو میتونستی تو صورت نینا ببینی....
نینا دختر خیلی خوبیه... درسته که خواهر واقعیم نیست ولی من همیشه سعی کردم براش يه برادر خوب باشم... اون دختر خالمه ولی خب کی اهمیت میده...؟!اون تقریبا از دوسالگی پیش ما بزرگ شده... پس یه جورایی خواهر من محسوب میشه....رابطه من و نینا حتی از رابطه ی منو لیزا که خواهر واقعیم هست،هم بهتره....نینا دیشب وقتی خونه اومد همش از من فرار ميكرد...همش سعی ميكرد با من چشم تو چشم نشه....
الانم سرش رو انداخته بود پایین که با من چشم تو چشم نشه و داشت به سرعت به سمت در خونه میرفت.... من يه کم دویدم تا به موقع بهش برسم... تا رسیدم نزدیکش، مچ دستش رو که داشت میرفت سمته دستگیره در رو گرفتم...."سلاااام..."
اون هنوز سرش پایین بود ولی جوابم رو داد
"س..سلام..."
"من شاخ در آوردم یا دم...؟!! یا قیافم خیلی ترسناکه که نگام نمیکنی؟!!"
من با لحن شوخی گفتم.... اون میدونه من آدم سخت گیری نیستم... دوست پسر يه چیز کاملا عادیه... من چرا باید منعش کنم...؟!!من از این یه کم ناراحتم که نینا معمولا همه چیزش رو به من میگه و با من راحته... پس چرا اینو نگفته...؟!! من فقط بهش گفتم با هرکی می خوای دوست باش ولی يه مشخصات کلی ازش به من بده و من هیچ دخالتی تو رابطتون نخواهم کرد چون این زندگیه توء...
"من...من....من فقط نمی خواستم اینجوری این موضوع رو بفهمی لیام... می خواستم بهت بگم باور کن..."
اون گفت و لبش رو گاز گرفت
"هی میدونی که من مشکلی با این که تو دوست پسر داشته باشی ندارم... فقط نمی فهمم چرا قایمش کردی... من که برادر سختگیری نبودم.... بودم....؟!!"
"نه نه به هیچ عنوان.... واقعا نمی دونم.... ولی تا میومدم بگم همش يه چیزی مانع میشد... اون پسر خوبیه لیام..."
بالاخره سرش رو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد
"خب...؟!؟!!"
من با نگاهم ازش خواستم که بیشتر توضیح بده
"اون... خب اون 20 سالشه و ترم چهار معماریه...
اون تو مغازه ی پدرش کار میکنه.... گاهی ام کارای دانشجویی میکنه"