از نگاه زین :
من ژله هایی که درست کرده بودم رو گذاشتم تو یخچال تا برای ناهار آماده شن....
برای ناهار ام مرغ مخصوص درست کردم.....
خب راستش این واسه من خیلی لذت بخشه و بهم آرامش میده، وقتی تو خونم و کارای خونرو انجام میدم....
من يه پسرم.... شاید به نظر خنده دار بیاد که بودن تو خونه و انجام این مدل کارا منو آروم میکنه، ولی به هر حال من انجام دادنه این کار ها رو دوست دارم....
میدونی به نظرم درسته که روحیه دختر ها و پسر ها باهم فرق میکنه ولی به نظر من، دخترونه و پسرونه کردن کارها و مشخص کردن مرز واسه این چیزا کار درستی نیست.... همه ی ما در انتها انسانیم و آزادیم که هر کاری که فکر میکنیم آروممون میکنه و درسته رو انجام بدیم.... همه ی ما حق داریم که رویا داشته باشیم و برای رسیدن بهش تلاش کنیم....همونجوری که يه پسر ميتونه بهترین آشپز جهان باشه و يه دختر قهرمانه کاراته....
هیچ محدودیتی برای شاد و بودن و خوب بودن انسان وجود نداره.... انسان اساسا يه موجوده بی نهایته پس تعیین حد و مرز برای راه هایی که ميتونه شاد یا آرومش کنه کاره احمقانه ایه به نظرم....
من رفتم يه دوش گرفتم و موسیقی مورد علاقم رو پلی کردم و مشغول انجام دادن کارای خورده ریزی که مونده بود شدم و منتظر شدم که لیام برسه....
خب میدونی لیام خیلی وقته نیومده خونه ی من....... به خصوص از وقتی که ما رابطمون فراتر از یه دوستیه خیلی خوب رفت...
ما فقط بعضی وقتها همدیگرو یا تو گالری میدیم یا بعضی وقتا که من تو تایم استراحت و ناهار لیام میرفتم شرکت و بهش سر میزدم.... چون سر هردومون شلوغ بود فقط بعضی روزای تعطیل باهم دیگه يه گشت کوچولو میزدیم و يه شام یا ناهار رو باهم دیگه بودیم... بعضی موقع ها ام ناهار رو تو خونه ی من می خوردیم و يه استراحت کوتاه میکردیم و بعد اون میرفتیم میچرخیدیم....پس قرار شد لیام امروز رو مرخصی بگیره و بیاد خونه ی من.... و خب البته که خانوادش فکر میکنن اون امروز رفته سرکار.... لیام هنوز به خانوادش هیچی نگفته و منتظر يه فرصت مناسبه..... و خب من به خاطر همین نگفتنه استرس دارم و نگرانم....
من نمی دونم خانوادش قراره چه ری اکشنی نشون بدن....!!!
من داشتم لباس هامو تو کمدم مرتب میکردم که صدای آیفون اومد....من يه لبخند رو لبم اومد و رفتم آیفون رو زدم.... تا لیام با آسانسور برسه من رفتم برف شادی رو از روی میز برداشتم و سریع رفتم پشت در....یکم سر به سرش میزارم می خندیم.... خب میدونی شوخی کردن و شیطنت بخش جدا نشدنی از شخصیت منه...
لیام زنگ در رو زد و من سریع از کنار در، درو باز کردم و پشت در قایم شدم.....
"زین....؟!!"