از نگاه زین :
بعد اینکه از سرکار تعطیل شدم رفتم دنبالش تا یکم باهم باشیم و شام رو بیرون بخوریم و بعد لیامو برسونم خونشون....
تو این چند وقت يه جورایی دلم زیادی داره به حال لیام میسوزه....
درسته که حال مامانش هر هفته داره بهتر میشه و لیام زمان های بیشتری رو ميتونه بیاد خونه ی من که باهم باشیم، ولی این همه دوندگی و این همه کاره پشت سر هم واقعا جونی برای آدم باقی نمی زاره....
میدونی ، دارم فکر میکنم که این همه دوندگی واسه يه آدم زیاده....
درسته که الان من کنار لیام هستم ولی به نظرم این همه فشار....
با خودم میگم کی قراره لیام یکم استراحت کنه....
کی قراره دوباره آروم باشه.....؟!
کی قراره دوباره بی دغدغه بخوابه....؟؟
کی قراره دوباره اون لیام آرومه تو مسافرت رو ببینیم....؟!
لیام من...
روزهای سخت قرار نیست همیشگی باشن عزیزم....
روزهای سخت بالاخره میگذرن و روز های خوب میان....
مهم اینه که تو این رفت و آمد روزهای بد و خوب منو تو باهم میمونیم....
مهم اینه که نمی زارم تنها دارایی من از دستم بره....
همه ی تمرکز من فقط و فقط رو يه نفره....
اونم تویی لیام...
من هیچ وقت تو زندگیم خودمو ندیدم لیام.... همیشه فقط بقیه رو دیدم و خواستم که اونا شاد باشن...
من عادت کردم از لبخند بقیه از اینکه اونا شادن منم شاد بشم....
خواستم این رویه رو درست کنم و اول خودمو ببینم و واسه خودم هم ارزش قائل باشم تا بقیه ام برام ارزش قائل باشن....
تا حدودی ام موفق بودم ولی فعلا بازم تنها اولویت زندگیم تویی لیام....
"لیام.... عزیزم... پاشو رسیدیم...."
در حالیکه که دستمو آروم روی دستش میکشیدم گفتم و سعی کردم آروم بیدارش کنم...
لیام چشماش رو باز کرد و يه دور اطراف رو با چشمای نیمه باز نگاه کرد....
نفس عمیقی کشید و یکم خودشو کش و قوس داد و دست به سینه شد و دوباره خوابید....
پیش خودم به خاطر این پسر کیوت خوابالو خندیدم و به سمتش خم شم و گردنشو طولانی بوسیدم....
"نمی خوای پاشی....؟!"
لیام نق زد و یکم تو جاش جا به جا شد
این دفعه لبمو گذاشتم رو گونشو چند بار پشت سر هم بوسیدمش...
"لیامم دیگه باید پاشی.... پاشو عزیزم... پاشو برو خونتون دوباره بخواب...."