chapter 34

2.3K 240 132
                                    


از نگاه زین :

به محض روشن شدن صفحه ی گوشیم و شنیدن صدای آلارم دستمو رو صفحه گوشی کشیدم و ساکتش کردم....

خب آره من اول روشن شدن صفحه رو متوجه شدم چون من کل دیشب رو تقریبا بیدار بودم و درست حسابی نخوابیدم...

اصلا خوابم نبرد که بخوام راجب درست حسابی بودن یا نبودنش نظر بدم...

من چجوری باید به لیام بگم....؟!!

اصلا چی بگم..

بگم اولین قهرمان زندگیت تو کماست؟؟!

بگم مامانت يه جاییه بین بودن و نبودن...؟!!

بگم شاید توام بشی عین من...!!!توام بشی بی خانواده...؟!!

بگم حالا نوبت منه که بشم همه کست؟!!

چی بگم بهت لیام...؟!!

چییی بگممممم....؟!!

کمکم کن...

کمکم کن لعنتی...

چی بگم وقتی هنوز يه روز کاملم از حال آشفتت نمیگذره...

چجوری به زبون بیام که شاید مادرت دیگه نباشه....

چجوری هنوز وقتی غم قبلیتو تسکین ندادم، به سنگینی غم های رو قلبت اضافه کنم...؟!

اینا زیاده لیام...خیلی زیاده...

هم برای تو، هم برای من....

تحمل يه درد بزرگ برای تو،تحمل درد کشیدن تو برای من...

شنیدن خبر ناگوار برای تو،ناقل خبر ناگوار بودن برای من

آغوش و عشق من برای تو، اشک و حال بی حالت برای من....

و در آخر....

تو و من برای هم....

شاید فقط فکر کردن به این جمله کوتاه بهم اون نیرویی رو که می خوام رو بده....

يه نیرو برای گرفتن نیروی ضعیف شده ی کسی که دوسش دارم....!!

چقدر رمانتیک و ظالمانه...

خدایا دارم دیوونه میشم....

چی کار کنم لیام...؟!!

سرمو از رو گردنش برداشتم و سعی کردم صورتشو ببینم...

بیشتر ازش فاصله گرفتم و به صورتش توی تاریک و روشن صبح نگاه کردم...

لیام آروم خوابیده بود، ولی آروم نبود...

اخم کوچیکه رو صورتش، صورت یکم جمع شدش و چین های رو صورتش و فک منقبض شدش میگن که لیام آروم نیست...

لیام من آروم نیست، آدما وقتی خوابن باید آروم باشن ولی لیام آروم نیست ...

منم دیر یا زود تا آخر امروز به این نا آرومیش اضافه میکنم....

Feel MeWhere stories live. Discover now