chapter 6

3.3K 369 265
                                    

از نگاه زین:

وقتی لیام تو سخنرانیش از من تشکر کرد برای يه لحظه حسه خوبی بهم دست ولی وقتی دوباره یاد حرفش راجب خودم افتادم همه ی حسه خوبم نابود شد...خوبیش به اینه که اون حداقل همه چی رو زیر سوال نبرد و به طور کامل ناسپاسی نکرد...البته که من حمایتش نکردم که اونو به خودم مدیون کنم یا بخوام ازم تشکر کنه.. نه...به هیچ عنوان... من می خواستم کمک کنم و.... مهم نیست...مهم اینه اون بدون این که بدونه از من تشکر کرد و این یعنی اون با موقعیت من مشکل داره نه کاری که کردم.... از طرفی هم بهش حق میدم... اون تو شرایط خوبی بزرگ نشده... خیلی تو فشار بوده...
خب میدونی ظرفیت همه یکی نیست... از طرفی من که تو لحظه لحظه زندگیش نبودم... شاید واقعا آدمای پولداری بودن که به اون و خانواده اش فخر بفروشن یا ترحم کنن و اون برای همین از پولدارا بدش میاد...همه ی اینا درست...ولی خب زندگی هر کس مال خودشه دلیل نمیشه که بگی هر کی پولداره آدم بدیه... تو همه جا و همه قشر آدم خوب و بد پیدا میشه... نباید همه رو با يه چوب زد...به هر حال اون اشتباه میکنه و میدونم که يه روز میفهمه که اشتباه کرده... اون پسر مهربونیه... فقط الان تو شرایط روحیه بدی قرار گرفته...

بعد از تموم شدنه مراسم من رفتم که آلیس رو برسونم... تو ماشین بازم مثل موقعی که داشتیم میومدیم سکوت بود با این تفاوت که من وضعیت اون موقعم رو ترجیح میدم... حداقل اون موقع فقط استرس داشتم...!!! الان هنوزم اون استرس رو دارم به علاوه این که کلی سوال بی جواب ام بهش اضافه شده و از ذهنم بیرون نمیره....

آلیس ساکت نشسته بود و بیرون رو نگاه ميكرد...يه سوال ذهنمو درگیر کرده که باید بپرسم...جوابش ميتونه ناراحت ترم کنه یا میتونه یکم آرومم کنه

"آلیس....."

"بله زین...؟!!"

" تو با شنیدن حرف های لیام نظرت راجب من عوض شد...؟!؟تو ام مثل اون فکر میکنی؟!؟ می خوام راستش رو بگی..."

"خب نه راستش... من نظرم راجبه تو عوض نشد...من تورو میشناسم... درسته که من کوچیکم ولی اینو میدونم که بچه ها خیلی از مسائل رو متوجه میشن و تحلیل میکنن... حتی بهتر از بزرگترها...بهم اعتماد کن..."

راستش رو بخواین من با آلیس موافقم... آره بر خلاف تصور بقیه من مطمئن ام که بچه ها همه چیز رو متوجه میشن... من نمیگم بچه ها قدرت پاسخ‌گویی درست به همه چیز رو دارن... گفتم اونا متوجه میشن...
" مطمئنی..؟؟"

"معلومه..."

"راستی مرسی که باهام اومدی... لطف بزرگی کردی واقعا..."

"من کاری نکردم زینی... امممم...يه چیزی... امممم نه نه ولش کن..."

"چی میخواستی بگی...؟!"

اون خندید و گفت :

"بیخیال مهم نیست..."

"آلیس اذیتم نکن...."

Feel MeWhere stories live. Discover now