از نگاه لیام :دستش رو یکم برد پایین تر و زیپ شلوارم رو کامل باز کرد
سرش رو نزدیک گوشم برد و آروم گفت
"قول میدم ددیه خوبی باشم عزیزم...."
همون جا دقیقا زیر گوشم يه بوسه گذاشت و ازم جدا شد...
با اون نیشخند لعنتی رو لبش دستاش رو به سمت شلوارم برد....
آروم آروم و کم کم شلوارم رو از کمرم دور ميكرد....
اون قطعا می خواد منو دیوونه کنه...
"زین... ميشه اینقدر اذیتم نکنی....؟!! یا سریع تر این لعنتی رو دربیار یا من خودم این کارو میکنم....!!!!"
زین ابرو هاش رفت بالا.... خندید و سرشو به اینور و اونور تکون داد...
"نه لیام تو هیچ وقت این کارو نمی کنی.... این کار رو فقط و فقط من انجام میدم...!!!!! نه تو و نه هیچ کس دیگه حق نداره این کار رو بکنه... اگه این کارو بکنی مطمئن نیستم بتونم سر قولم که ددی خوبی باشم بمونم بیبی...."
سرش رو نزدیک شکمم برد و لبش رو گذاشت روی وی لاینم...
هر بوسه ای که روی وی لاینم میزاشت، باعث میشد من هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل بخوامش....
"زین... من دارم اذیت میشم...من می خوامت......من می خوام هیچ مرزی بینمون نباشه.......دیگه نمی تونم صبر کنم تا تو رو توی خودم حس کنم...."
زین یه لبخنده پر از رضایت زد...
خم شد و لباش و گذاشت رو لبام....
"منم تو رو می خوام عشقم....بیشتر از هر چیزی بهت نیاز دارم لی....من نمی زارم هیچ مرزی بین ما باشه....من می خوام بدون وجود هيچ مرزی حست کنم عزیزم..."
شلوارم رو سریع از پام بیرون کشید و دوباره اومد روم....
به فاصله شاید یک صدم ثانیه گوشیم تو جیب شلوارم زنگ خورد و زین بی حرکت موند....
دوباره؟!
حتما داری با من شوخی میکنی....!!!
این وقت شب...؟!!!
این مسخرس...
ولی...
صبر کن...
وااااای...اون حتما مامانه...!!
من قرار بود وقتی رسیدم بهش خبر بدم....!!!!!!!!!
شک ندارم که تا الان کلی نگران شده...!!
"واقعا؟!! الان؟!این چه وقت زنگ زدنه....!؟؟"
زین عصبی شده بود....
خب حقم داشت...
"ولش کن.... هرکی بود بعدا بهش زنگ میزنی.........!!!"