chapter 41

2.7K 253 158
                                    


پیاده شدم به سمتشون رفتم و خیلی مودب سلام کردم

"سلام... روزتون بخیر"

"سلام آقای...؟!ببخشید فامیلیتونو یادم رفت.... "

لبخند زدم و گفتم

"لیام صدام کنید لطفا...."

"سلام لیام..."

آلیس هنوزم داشت با نگاهش منو آنالیز ميكرد

"سلام خانوم کوچولو... چه خانومه خوشگلی...."

"سلام...."

با لبخندی که رو لبم بود دستمو به سمتش دراز کردم

"بامن میای بریم پیش زین...؟!"

"خودش کجاست که نیومده...؟!"

"خودش نمی دونه من قراره عروسکی مثل تورو ببرم پیشش..."

"آلیس.... تو مگه دلت واسه زین تنگ نشده بود...؟!چرا با لیام نمیری عزیزم...؟؟"

مامان آلیس گفت ومن با نگاهم ازش تشکر کردم

آلیس به مامانش نگاه کرد و مامانش سرش رو به نشونه تایید تکون داد...

دست منو گرفت و باهام به سمت ماشین رفتیم....

شیشه ی پنجره رو دادم پایین و گفتم

"بازم ممنون خانم کاتبرت...."

خانم کاتبرت لبخند زد و باهامون خداحافظی کرد

"اممم....خب......فکر کنم اولین دیدار خوبی نداشتیم....."

آلیس فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت

"ببین من اون روز حتی زین رو نمی شناختم.... به خاطر يه سوتفاهم هم ازش ناراحت بودم.....قبول دارم که شاید اون روز یکم ترسناک به نظر میومدم ولی باور کن من آدم بدی نیستم..."

"خب...اممم....ولی تو يه جوری حرف میزدی انگار میخواستی بکشیش...!!"

خندیدم و گفتم

"نه آلیس.... من هیچ وقت این کارو نمی کردم.... در ضمن اون، ماله اون موقع بود..... من الان دوست زینم.... زینو دوست دارم....."

"دوسش داری....؟!"

"آره...خیلی.... "

"زین خیلی مهربونه... منم دوسش دارم....ولی ازش ناراحتم.....اون بد قولی کرد......."

"من میخوام امروز رو سه تایی باهم خوش بگذرونیم.... به جبران دفعه ی قبل که بهم خورد...البته اگه توام دلت بخواد.....راستی.... زین بد قولی نکرد....تقصیر من بود.... يه مشکلی برای من پیش اومده بود و اون درگیر کارای من بود...."

"معلومه که دلم میخواد.... من دلم خیلی برای زین تنگ شده..... خب....خودشم وقتی زنگ زد که بگه نمیشه بریم گفت که يه مشکلی پیش اومده...."

Feel MeWhere stories live. Discover now